چه روزگار غریبی است
من تو را دوست دارم
تو دیگری را و دیگری مرا
و همه ما تنهاییم ...
چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید
چرا نگاه هایت انقدر غمگین است ؟
چرا لبخندهایت انقدر بی رنگ است ؟
اما افسوس ... هیچ کس نبود
همیشه من بودم و من و تنهایی پر از خاطره
اری با تو بودم
.. با تویی که از کنارم گذشتی.
و حتی یک بار هم نپرسیدی
چرا چشم هایت همیشه بارانی است!!!؟؟؟
الهی ، همچو بید می لرزم
مبادا که به هیچ نیرزم
الهی ، به حرمت آن نام که تو دانی
و به حرمت آن صفت که تو چنانی
که ما را از وسوسه و
از هوای نفسانی و
از غرور نادانی نگاه دار که می توانی
الهی ، ندانستم ، چون دانستم نتوانستم
سلام
من نمیدونم چرا با بعضی از آهنگهای شادمهر خیلی حال می کنم
به نظره من آهنگ های جدیدش هم خیلی عالیه
نظر شما چیه؟
این منم که تو را می خوانم
نه پری قصه هستم در آفاق داستان
و نه قاصدکی در یک قدمی تو
من یک انسانم
کسی که همواره به یاد توست
سالهاست با رودخانه و آسمان زندگی می کنم
برای کفتران چاهی دانه می ریزم
و ماه را به مهمانی درختان دعوت می کنم
این تویی که مرا در تمام لحظات می بینی
می نویسم تا تمامی درختان سالخورده بدانند
که تو مهربانترین مهربانی
پس آرام و گرم می نویسم
دوستت دارم
در دل من...
می خواهم روزهای سیاهم را برگ برگ کنم
می خواهم سوزی که دائم در وجودم حس می کنم
به فراموشی بسپارم
فراموشی چه واژه زیبایی
اما حیف که سعادت و انتقام با مفهوم این واژه منافات دارد
می خواهم قلمو خیال را در دست بگیرم
وخودم را خوشبخت نقاشی کنم
می خواهم همه جا را آبی کنم
می خواهم آتش را از روزگار حذف کنم
می خواهم از ته دل و قلبم فریاد بکشم
تا شاید ذره ای از غوغا درونم کم شود
تا شاید قلبم از یاد خاطره ها تهی نشود
ای کاش دست کم صفحه خیالم
این رنگ و بو را می گرفت
آنگاه که نیلوفر های برکه وفا پرپر شدن
وگلبرگهای عهد تو خشکیدن
یاسهای وحشی لبخند تلخی زدند
و تو مرا از یاد بردی
انگاه که ابرها
اشکهایشان را نثار ادمیان کردند
تا بذر محبت جوانه بزند
زیر چتر سیاه خود نهان شدی و مرا از یاد بردی
دیگر به فلک شکایتی نخواهم کرد
بر لب همان برکه طلایی
که روزی نیلوفرهای عشق در ان می روییدن
خواهم رفت و خواهم گفت
من نیز تو را از یاد خواهم برد