دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

آفرینش پدر

 

خداوند

استواری را از کوه گرفت

و بزرگی را از درخت

ملایمت را از خورشید تابستان

آرامش و وقار را از دریای خموش ؛ از طبیعت

سکوت را از شب

خرد را از سالمندان

قدرت را از پرواز عقاب بر آسمان بیکران

شادی و نشاط را از صبح بهار

توکل و امید را از بذر کوچک انار

و صبر و بردباری را از لیت

سر انجام همه اینها را با هم در آمیخت

و چون چیزی برای افزودنش نماد

دانست که شاهکارش تکمیل شده است

وآنگاه پدر را آفرید

روز پدر بر همه پدران زحمتکش مبارکباد

 

 

بریده بریده

ازش پرسیدم چقدر دوستم داری؟ گفت به اندازه شکوفه های بهاری.

و چه راست میگفت چون شکوفههای بهاری مهمون دو روز بودن

هیچکس تنهایی ام را حس نکرد...

لحظه های ویرانم را حس نکرد..

در تمام لحظه هایم هیچکس وسعت حیرانم را حس نکرد ...

آن که سامان غزلهایم از اوست بی سروسامانیم را حس نکرد

چرا

 

همیشه غمگین ترین و رنج آور ترین لحظات زندگی آدم

توسط همون کسی ساخته می شه که شیرین ترین و به یاد موندنی ترین لحظات

 رو برای آدم میسازه

و من وقتی ما می شه که بخوایم.

 پس بی خودی با حروف بازی نکن

بدان که قلب من هم شکسته بدان که روحم از همه دردها خسته شده.

 این را بدان که با آمدنت غم برای همیشه من را ترک خواهد کرد.

بس برگرد که من به امید دیدار تو زنده ام

عشق بورزید تا به شما عشق بورزند

 

روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
     دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
     سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
     دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.
     سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
     آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
     زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»