دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

شعر رفتن

 

دوباره موج غزل آرزوی دریا کرد

و تکه تکه ی رود عزم ترک صحرا کرد

               

                            میان قافیه ها و ردیف ها می گشت

                            که کوله بار سفر را دوباره پیدا کرد

 

تمام هوش و حواسش به شعر رفتن بود

ترانه ای که دلش را عجیب شیدا کرد

 

                             نشست و وسوسه سیب سرخ را خط زد

                              اگر چه آدم قلبش هوای حوا کرد

 

شبیه کودکیش سنگ خسته ای برداشت

وشیشه های شب تیره را تماشا کرد

 

                             شکسته بود دلش از تمام خاطره ها

                              نگاه تلخ و سیاهی به صبح فردا کرد

 

برای رفتن از این کوه و دشت و این صحرا

حصار خاکی تن را یکی یکی وا کرد

            

                           رسیده بود به دریا و روح آزادش-

                          -درون قلب زلال و عمیق ماواء کرد

 

 

الهه ناز

 

دلم گرفته از این واژه های سرگردان

 

از این ترانه غمگین و خسته و گریان

 

که زاده می شود اما نمی نویسم من

 

که خسته ات نکند درد عشق بی درمان

 

 

نه بهتر است ندانی که عاشقت هستم

 

فرشته ای تو و این شعر های یک انسان

 

و بال های تو را اشک اگر بسوزاند

 

بدون بال و پر اینجا میان این زندان؟!

 

 

نه عاشقم نشو من ذره ذره از خاکم

 

کویر خشکم و در روزگار بی سامان

 

شکنجه می شوم اما ، تو نور امیدی

 

همان الهه نازی که توی شعر بنان-

 

 

- نشسته ای و مرا با تمام خوبی هات

 

گره زدی به نیازی همیشگی در جان

 

بگو چگونه تو را می شود به حرف آورد؟

 

برای گفتن " آری " اواخر آبان...

 

 

تو می رسی به زمین تا کنار من باشی؟

 

و یا عروسی ما ... نه! ندارد این امکان

 

و این سکانس پس از خواندن تمامی شعر:

 

- " نگاه خیس فرشته از عشق یک انسان "

 

 

تحقیر می شود؟

 

گاهی خدا میان غزل پیر می شود

او هم اسیر گردش تقدیر می شود

امروز آفریده یک انسان باشکوه

فردا از آفریدن ما سیر می شود

 

وقتی غزل به وسعت آیینه می رسد

احساس های خوب تو زنجیر می شود

چشم انتظار آمدن منجی ام ولی

هی چهره ها در آیینه تکثیر می شود

 

شب ناگهان مشوش تب می شود و باز

کابوس های خواب تو تعبیر می شود

در این کویر خشک ، تو دریا نمی شوی

مرداب خاطرات تو دلگیر می شود

 

گفتی نمی روی تو، ولی ساک بسته ای!

این سرنوشت توست برو دیر می شود

این حرف آخر است : چرا ای خدای من-

- انسان باشکوه تو تحقیر می شود؟

باران نمیشود

 

این قطره های اشک ، باران نمی شود

زخمی که کهنه شد ، درمان نمی شود

آدم نشسته است ، حوا نیامده

مهتاب پشت ابر ،‌تابان نمی شود

حوا سرشته شد ، سیبی درون دست

دیگر نیاز به ،شیطان نمی شود!

فریاد می زنم : - حوا تو رو خدا

ممنوعه آمدی ، پنهان نمی شود

آدم اشاره کرد ، گندم نمی خوری ؟!

پس آسمان چرا ، گریان نمی شود؟

ما مثل این زمین ، از خاک خسته ایم

بی خاک و گل که روح ، انسان نمی شود

حوا ترانه ساخت ، از خاطرات سیب

اما شکنجه ها ، جبران نمی شود

این خاک پر گناه ، میراث گندم است

با این گلایه ها ، ویران نمی شود

 

جا به جا شد تقدیر، مثل برگی در باد

جا به جا شد تقدیر، مثل برگی در باد

آسمان ابری شد، ناله ای را سر داد

زیرورو شد دنیا، خوب وبد در هم ریخت

روز و شب هم گم شد در سکوت و فریاد

گرمی تابستان از تعجب یخ زد!

لحظه سختی بود، شد زمستان مرداد!

رود پر آب اینبار خسته بود از تکرار

سوی مردابی رفت در کویری آباد!

مهربان تر از قبل، شد خدا:<< تا انسان-

- بال پروازی خواست>> آسمانها را داد

معبد امنش را از گنه خالی کرد.....

سیب و گندم هم شد در بهشتش آزاد

 مضطرب شد ایوب، می دود هر سویی

معنی اش یعنی: (رفت، صبر ایوب از یاد)

یوسف آنجا مانده ، در کنار یعقوب

غصه شد جایش چاه ، کلبه و کنعان شاد

عقربکها رفتند قاب اعداد اینبار-

- می کشد هر ساعت، عکس خود را فریاد

وقت بر گشتن بود!؟ یا که رفتن!؟ ماندم!

آسمان هم گویی از زمین می افتاد

گیج و سر گردانم، شده ام دیوانه!؟

می شود بر گردم سر زمین خرداد؟؟