دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

عکس

شبهای بلند بی عبادت چه کنم؟ تن من به گناه کرده عادت چه کنم؟ یاران همه گویند خدا می بخشد گیرم که بخشید ز خجالت چه کنم؟

 سیاهی  رنگیست

   سیاهی رازیست

   من سیاهی را می پرستم

   درآن سیاهی چه رازیست

   نمی دانم

   من روشنی ها را

   در سیاهی چشم هایم می بینم

   نور را در سیاهی آسمان می شود جست

   خواب های طلایی

   در سیاهی چشم هایم نهفته

   آرامش عجیب ترین رازهای خلقت

   در سیاهیست

   ستاره ها وماه در سیاهی آسمان

   آشکارا دیده می شوند

   ریزش باران درسیاهی ابرهاست

   روشنی های پیروزی

   درسیاهی شکست گشته پنهان

   تسلی روان پاک

   در سیاهی شب رفتن گم شده

   کسی چه می داند

   سیاهی مزارآرامشی نباشد

   برای خفتگان اندرونش؟

 

عید شد ... شعبان به نیمه رسید ...

مدتی ننوشتند،

مرا،

عید شد ... شعبان به نیمه رسید ...

حوصله‌ی سکوتم سر رفت،

نسیم وزید،

من به باغ مینو رسیدم ...

 

انگار ... سکوت دیگری شد ...

 

حادثه شد آمدن موعود،

موعد ...

معاد ...

و هر مشتق دیگری از این ریشه‌ی دل لرزان ...

 

ترنم واژه،

پس از واژه،

کنار همیشه ...

 

من مثل گذشته شدم،

گذشته مثل امروز،

فردا ...

 

لغت دارم تا دلت بخواهد،

که بنویسی مرا،

که بنویسند ترا ...

 

تکرار نکن که تکراری بشود ...

همین کلمات را با صداها ... با نواهای مختلف سر کن ...

 

نه شعر می‌خواهد،

نه موسیقی ...

هدایت می‌شود همه‌ی پروانه به سمت همه‌ی کاشانه ...

 

تاریک و روشن ...

من و معدن آرزوها ...

 

این همه که می‌گویم نه به خود است نه به خدا،

و خدا ...

کلمات است برای خودش ...

صفحات است برای خودم ...

 

جایی نرو،

همین جا کنارت بنشین،

بگذار تمام ضمایر اشتباه باشیم،

باشد تا تو برویم ...

 

اصلا دلم می‌خواهد قاعده‌ی این بازی را بر هم بزنمند،

لغت برود آخر فعل و واژه‌ی فاعل پس از نهاد باشد گزاره،

اصلا رنگ بدهم به خاکستری‌ها ... خاکستری بدهم به آبی مغزپسته‌ای ...

 

دلم می‌خواهد با بی‌نظمی دست‌هایم که می‌نویسند،

دلت را بترکاننیمند...

 

دلم خنک شد،

خیالم راحت شد که هنوز من سلطان این شهرم،

با همه‌ی مردمان لغتینش...

 

شعر نیاز نیست به خدا ...

دیشبت ماه تمام بود،

تمام کرد عاشق ...

 

تمام نمی‌شود عشق ....

 

متن‌هایی داشته‌ام اینجا،

طولانی‌تر از هر بحر طویلی،

از هر شکل شکیلی ...

 

تو برای من و آرزوهایم در قضاوت‌خانه‌ی محبت وکیلی...

بس که تو در شراکت عشق اصیلی...

 

عاشق توام...

 

کوچه‌ی اول سمت راست...

 

باران می‌زند روی صورت پرنده،

یکی دور یکی نزدیک،

یکی تشنه یکی عطش،

عشق یعنی وقتی رسیدی نرسیدی،

یعنی شتر دیدی ندیدی،

یعنی وقتی سینه‌ات را از هوس بوی یوسف به لحظه‌ای بریدی،...

 

نه وصل ممکن نیست،

دست کافی نیست،

سر قابل نیست،

حادثه بزرگتر از این حرف‌هاست،

مثل عاشوراست ...

مثل تولد منجی‌است ...

عشق است،

بازی نیست ...

باختن است ...

 

برو،

برو و گوشه‌ای پیدا کن،

برو و چشمه‌ای پیدا کن ...

 

برو و عاشق باش...

 

 

تقدیم نمی‌شود به صاحب زمان،

من کوچک‌ترم برای چنینی،

او خودش نظر می‌کند،

به آن‌ها که نمازهایش را به سمت ماه شب چهاردهش می‌خوانند...

 

روز خوبی است... از طلب غافل نشوی ...

وطن

 

ای کویر تو بهشت جان من

عشق جاویدان من ایران من

کاوه آهنگری ذهاک کش

خود که دشمن افکنی ناپاک کش

رخشی و رستم بر او پا در رکاب

تا نبیند دشمنت هرگز به خاب

مرزدارانه دلیرت جان به کف

سرفرازان سپاهت صف به صف

خون به دل کردند دشت و نهر را

بازگرداندند خرمشهر را

ای وطن ای مادر ای ایران من

مادر اجداد و فرزندان من

خانه من بانه من توس من

هر وجب از خاک تو ناموس من

ای دریغا که ویران بینمت

بیشه را خالی ز شیران بینمت

خاک تو گر نیست جان من میباد

زنده در این بوم و بر یک تن مباد

وطن یعنی پدر مادر نیاکان

به خون و خاک بستن عهد و پیمان

ز تیغ و سخره و دریا و هامون

ارس زاینده رود اروند کارون

وطن یعنی سرای تورک و پارس

وطن یعنی خلیج تا ابد پارس

وطن یعنی دو دست از جان کشیدن

به تنگستان و دشتستان رسیدن

زمین شستن ز استبداد و از کین

ز خون گرم در گرمابه فین

وطن یعنی هدف یعنی شهامت

وطن یعنی شرف یعنی شهادت

 

به یادت

 

دستم ساقه سبز دعایت

گـل اشـکم نثـار خاک پایـت

دلم در شاخه یاد تو پیچیـد

چو نیلوفر شکفتـم در هوایت

به یادت داغ بـر دل مـی نشانـم

زدیده خون به دامن می فشانم

چو نــی گر نالم از سوز جـدایـی

نیستان را به آتش می کشانم

به یادت ای چـراغ روشـن مـن

ز داغ دل بسوزد دامـن مـن

ز بس در دل گل یادت شکوفاست

گرفتـه بـوی گـل پیــراهن مـن

همه شب خواب بینم خواب دیدار

دلـی دارم دلـی بـی تـاب دیدار

و خورشیدی و من شبنم چه سازم

نه تـاب دوری و نه تاب دیــدار

سـری داریـم و سـودای غـم تـو

پـری داریـم و پــروای غم تـو

غمت از هر چه شادی دلگشاتـر

دلـی داریـم و دریــای غم تـو

 

قیصر امین پور