همسرم نواز با صداى بلند گفت، تا کى میخواى سرتو توى اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیاى و به دختر جونت بگى غذاشو بخوره؟
شوهر روزنامه رو به کنارى انداخت و بسوى آنها رفت
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده میآمد. اشک در چشمهایش پر شده بود
ظرفى پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت
آوا دخترى زیبا و براى سن خود بسیار باهوش بود