دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

تولدت مبارک بهار خزان شده

فصل فصل عاشق شدن من

فصل فصل میلاد عشق من

فصل فصل تولد نام زیبای تو

بهار

ای فرزانه لیلای عمر کوتاه عاشقی

نیستی تا بر روی آفتابگردان ها طلوع نور بپاشی                                      16/3/1387

 بالاخره نیمه های خرداد شده و

خرداد ماه همیشه برای من

فصل عاشقی و عاشقی کردن

بوده 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

امروز تولد بهاره

امسال خیلی با خودم فکر می کردم که بای تولدش چی تو وبلاگ بنویسم. الان داشتم دفتر دل نوشته ها زمان خدمتم رو میدیدم که یه دفعه به این برخوردم.

عید شد ... شعبان به نیمه رسید ...

مدتی ننوشتند،

مرا،

عید شد ... شعبان به نیمه رسید ...

حوصله‌ی سکوتم سر رفت،

نسیم وزید،

من به باغ مینو رسیدم ...

 

انگار ... سکوت دیگری شد ...

 

حادثه شد آمدن موعود،

موعد ...

معاد ...

و هر مشتق دیگری از این ریشه‌ی دل لرزان ...

 

ترنم واژه،

پس از واژه،

کنار همیشه ...

 

من مثل گذشته شدم،

گذشته مثل امروز،

فردا ...

 

لغت دارم تا دلت بخواهد،

که بنویسی مرا،

که بنویسند ترا ...

 

تکرار نکن که تکراری بشود ...

همین کلمات را با صداها ... با نواهای مختلف سر کن ...

 

نه شعر می‌خواهد،

نه موسیقی ...

هدایت می‌شود همه‌ی پروانه به سمت همه‌ی کاشانه ...

 

تاریک و روشن ...

من و معدن آرزوها ...

 

این همه که می‌گویم نه به خود است نه به خدا،

و خدا ...

کلمات است برای خودش ...

صفحات است برای خودم ...

 

جایی نرو،

همین جا کنارت بنشین،

بگذار تمام ضمایر اشتباه باشیم،

باشد تا تو برویم ...

 

اصلا دلم می‌خواهد قاعده‌ی این بازی را بر هم بزنمند،

لغت برود آخر فعل و واژه‌ی فاعل پس از نهاد باشد گزاره،

اصلا رنگ بدهم به خاکستری‌ها ... خاکستری بدهم به آبی مغزپسته‌ای ...

 

دلم می‌خواهد با بی‌نظمی دست‌هایم که می‌نویسند،

دلت را بترکاننیمند...

 

دلم خنک شد،

خیالم راحت شد که هنوز من سلطان این شهرم،

با همه‌ی مردمان لغتینش...

 

شعر نیاز نیست به خدا ...

دیشبت ماه تمام بود،

تمام کرد عاشق ...

 

تمام نمی‌شود عشق ....

 

متن‌هایی داشته‌ام اینجا،

طولانی‌تر از هر بحر طویلی،

از هر شکل شکیلی ...

 

تو برای من و آرزوهایم در قضاوت‌خانه‌ی محبت وکیلی...

بس که تو در شراکت عشق اصیلی...

 

عاشق توام...

 

کوچه‌ی اول سمت راست...

 

باران می‌زند روی صورت پرنده،

یکی دور یکی نزدیک،

یکی تشنه یکی عطش،

عشق یعنی وقتی رسیدی نرسیدی،

یعنی شتر دیدی ندیدی،

یعنی وقتی سینه‌ات را از هوس بوی یوسف به لحظه‌ای بریدی،...

 

نه وصل ممکن نیست،

دست کافی نیست،

سر قابل نیست،

حادثه بزرگتر از این حرف‌هاست،

مثل عاشوراست ...

مثل تولد منجی‌است ...

عشق است،

بازی نیست ...

باختن است ...

 

برو،

برو و گوشه‌ای پیدا کن،

برو و چشمه‌ای پیدا کن ...

 

برو و عاشق باش...

 

 

تقدیم نمی‌شود به صاحب زمان،

من کوچک‌ترم برای چنینی،

او خودش نظر می‌کند،

به آن‌ها که نمازهایش را به سمت ماه شب چهاردهش می‌خوانند...

 

روز خوبی است... از طلب غافل نشوی ...

دیوانگی

برای دیوانه نویسی های شبانه ام …بهانه ای جز گلایه از تو ندارم


آیا مگر می شود در این روزها که مرا به هزاره ای بودن عشق به مسلخ تمسخر می کشند


دلیل عاشق بودنم را کتمان کنم؟


آری به ذات پاک هر چه قاصدک سرگردان و به زلالی چشمهای خیس اشک هر شبم


من سالهاست راه خانه ام را گم کرده ام…آنقدر دور شدم که دیگه انگار توان برگشت را ندارم


تاب شروعی دوباره و خواندن سرود زندگی را


در همان سالهای جوانی عشق از دست دادم

می دانم که کسانی که این متون سراسر تشویش را می خوانند

 

به یقین می رسند که دیوانه ام


اما به خودت نگاه کن

تا این زمان چند بار ته دلت لرزیده است یا دل کسی را لرزانده ای

به تعدادی که دلت لرزیده حق با تو

و به تعدادی که لرزانده ای حق با من.

خورجین خاطرات با تمامی سنگینی اش تا آخرین لحظه ی زندگی با توست

ای گل بهانه ی خودکشی های شبانه ام

این گناه بر طوقه ی گردنت خواهد ماند

زیرا فرصت تغییر به گردنبند را به من ندادی

بارها می گوییم که این کار به نفع او بود

جدایی فرصت درک بهتر را به او می دهد

ما که هر کاری توانستیم کردیم

دیگر از پسش بر نمی آییم

دیوانه بود

اما یک بار نمی گوییم با این حادثه فرصت یک عمر دلدادگی را از او ستاندیم

تا در همان کوچه ی منتهی به قتل نفس در دوراهی رنج و خلاصی…سرگردان یک تصمیم بماند

شاید یک آن دیگر و شاید تا پایان عمر.

دعایتان می کنم هیچ گاه فرصت عاشق بودن را از کسی نگیرید

تا او یک عمر جهان را با جداره ی خاکستریش نبیند.

دعایتان می کنم که پایدارترین عشق ها نصیبتان شود

و کسی که از من گذشت پایدارتر از پیش زندگی کند.
 


چند نوشته

 
منم دلتنگم !
آن قدر که با نامت می گریم !
دل تنگی...انتظار...من ...من غریب تر از همیشه ام عشق من...
تو که خوب می دانستی که همه تنها آشنایی را به یدک می کشند و تو آشنای منی...
تو که می دانستی هر نفسم با نفست بیرون میاد...
تو...
یادت نمی آیدعشق من؟...
یادت هست در آغوشم کشیدی که من همه کس توام ! ...
من برای تو ...برای تو که همه کس منی...
برای تو که همه ی دنیای ساده و کودکانه ی منی دلتنگم...
من برای چشمانی دلتنگم که روزهاست رهایم کرده اند..
من برای دست هایی دلتنگم که روزهاست تنهایم گذاشته اند و رفته اند
من روزهاست که خاموشم...
بگذار فکر کنند این ها هذیان های یک بیمار تب آلود است...
بگذار فکر کنند شعر است !استعاره های ادبیست و برایم دست بزنند ...
بگذار تماشا کنند مرا که خاطرات درونی وجودم را می خورند و دارم تمام می شوم
برای آن ها بی آن که بدانند من روزهاست تمام شده ام...
به من حق بده نازنینم! تو حق بده...
این آشفتگی را بر من ببخش ولیکن من برای تمام شدن خویش این طور گریان نیستم...
من برای رفتن توست که می نالم
 
ممنونم از این شعرت
خیلی باهاش خال کردم
 

بخدا قشنگه

 

آسمان بغض کرده چون دل گرفته من. هوای خانه صاف است

ولی آسمان دل من ابریست پراست از ابرهایی که هوس باریدن دارد

باریدن در خانه ی کسی که بتواند درد مرا بفهمد درد تنهایی را چشیده

و با آن مانوس باشد.دلم آغوش بی دغدغه می خواد، ورد زبانم گشته

ولی کو آن سایه ی آرامش ؟! من که بر هر که تکیه کردم خود کوه درد

گشت و بر من خراب شد من که به هر که رو کردم او از همه رانده تر

بود باکه قسمت کنم شبهای تنهایی را؟ با که بگویم ز ناله های درونم به

آسمان گفتم چقدر تنهایم بارید! به  پرنده ای عاشق گفتم از غم من

دق کرد

ومرد! به ماهی دریا گفتم خود را از آب بیرون انداخت درآن دمی که جان

می داد پرسیدم چرا اینکار را کردی؟ گفت: از شدت ناراحتی مردن را به

از زندگی می بینم.

 کاش هنوز هم کسانی پیدا می شد که رنگ آینه را بفهمد و بداند

 پاکی دل یعنی چه. ای کاش کسی پیدا میشد که بجای نازیدن به پولهایش

 به زیبایی هایش به مدرکش به قلب عاشقش می نازید قلب عاشقی که

می تپد برای یک عشق و وقتی به روی شاخه ای می نشیند تا ابد بماند

نه شاخه را شکسته و به شاخه ای دگر بپرد.

دلم می خواهد برای یک ماه که شده طعم دلتنگی را ز یاد ببرم  دلم

می خواهد برای  یک روز آنجور که دوست دارم زندگی کنم بدون

قید وشرطی بدون هیچ اجباری دلم میخواهد برای یک ساعت فقط یک

ساعت به انچه که می خواهم برسم دلم میخواهد برای یک دقیقه که شده

هر آنچه را نمیتوانم بگویم به زبان بیاورم.

شاید خیلی ها به آرزوهایشان برسند چون امید دارند ولی واقعا امید

را چگونه می توان یافت؟در پشت کدامین سنگ پنهان شده که من

نمی بینم واقعا زندگی اینست که ما می کنیم؟

 

می دونید من این مطلبا را خیلی دوست دارم

 آخه یکی از عزیز ترن کسام برام اینا را فرستاده