دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

چند تا سوال مهم

 

 سلام

این چند تا سوال خیلی مفهوم داره سعی کنید  جواب بدید؟ 

 میگن گریه آخرین سلاح خانمهاست

به نظر تو چی باعث میشه که یه مرد گریه کنه؟

 تا حالا توی یه دوراهی گیر کردی که نتونی تصمیم بگیری یا انتخاب کنی؟

اگر بخوان چشمهای شما رو ازتون بگیرن دوست دارین در آخرین لحظه چی رو ببینین؟

 

اگر ازت بخوان عشق رو در یک کلمه خلاصه کنی اون کلمه چیه؟

 

یک اعتراف خیلی بزرگ؟

 

آیا حاضری برای خوشبختی کسی که دوستش داری ازش بگذری؟

 

به نظر تو فاصله بین عشق و نفرت چقدره؟

 

بزرگترین ریسکی که توی زندگیت کردی چه بوده؟

به نظر تو انسان در طول زندگیش چند بار می تونه عاشق بشه؟

یه ویژگی خاص که تو رو از بقیه افرادی که دور و برت هستن متمایز می کنه؟

 

 

 

 

هزار و یک شب

 

گفته بودی یه شب هزار شب نمیشه و من عین دختر بچه های احمق ۱۴ ساله گولت رو خورده بودم. هزار شب که کم بود! یک شب به شبهایی که بی تو گذشت اضافه کن و ازش یه قصه بساز که با یکی بود هیشکی نبود شروع بشه.

یکی بود.

هیشکی نبود.

من بودم.

تو بودی.

خدا هم نبود...

 

تمام تنم بوی ساحل گرفته بود.

مستی من نه از الکل بود نه دود.

صدای خش دارم هم مادرزادی بود.

و هر دو برگشتیم به جایی که ازش اومده بودیم!

 

پاسخ

 

چه می کنی؟چه می کنی ؟

درین پلید دخمه ها ،

سیاهها ،کبود ها ،

بخارها ودودها ؟

ببین چه تیشه میزنی

به ریشهءجوانیت،به عمر و زندگانیت.

به هستیت ،جوانیت.

تبه شدی و مردنی ،به گورکن سپردنی ،

چه میکنی ؟چه میکنی ؟"

چه میکنم ؟بیا ببین

که چون یلان تهمتن ،

چه سان نبرد مکنم .

اجاق این شراره را

که سوزد و گدازدم ،چو آتش وجود خود ،

خموش و سرد میکنم .

که بود و کیست دشمنم ؟

یگانه دشمن جهان .

هم آشکارو هم نهان.

همان روان بی امان،

زمان،زمان،زمان،زمان.

سپاه بیکران او :

دقیقه ها ولحظه ها ،

غروب وبامداد ها ،

گذشته ها یادها.

رفیقها وخویشها .

خراشها وریشها،

سراب نوش و نیشها،

فریب شایدو اگر ،

چو کاشهای کیشها.

بسا خسا بجای گل

،بسا پسا چو پیشها .

دروغهای دستها ،

چولافهای مستها .

به چشمها غبارها،

به کارها شکستها .

نویدها ،درودها .

نبودها وبودها.

سپاه پهلوان من ،

به دخمه ها دامها :

پیاله ها وجامها ،

نگاهها،سکوتها ،

جویدن بروتها.

شرابها ودودها،

سیاهها کبودها.

بیا ببین،بیا ببین،

چه سان نبرد می کنم

شکفته ها ی سبز را

چگونه زرد میکنم."

 

مگو بر سر آنم...

تنهایم....

مگو که مگو....

چکنم اگر تنهاییم را فریاد نزم؟چه کنم اگر از تنهاییم ننالم...

نمی دانم چه کنم....

بیخبرم...

از "بی خبری" بی خبرم....

مدهوش نیم،بی هوش نیم ، از بی دلی  بی خبرم...

از بی خبری دلتنگم....

مگو که اشک مریز که نتوانم ...

در تنهایی باید گریست .....باید خواست ...

اما "طلب "خواسته رویایی است ...

دلم زبانه میکشد اما افسوس که به هیچ نسیمی خموش می گردد ....

راستی بدون هیچ ریایی تو که می خوانی با خود اندیشیده ای که چقدر تنهایی ؟یا تو هم دل خوش داری به هیچ؟؟؟؟

هنوز در منجلاب تنهایی دست وپا می زنم ...

هنوز غرق در ماتمم ...هنوز نفرین روزگار را بر سر خود حس می کنم ...

هنوز هنوز دست در دست شیطان این "عدوی بزرگ " دارم...

هنوز هم مرا یارای مقابله با عدو نیست...

فاصله ام از او هر روز بیشتر میشود ...

گر چه از "حبل الورید"نزدیکتر است اما مشکل اینجاست که فاصله قلبم با رگ گردن بسیار زیاد شده...

دیگر از رایحه گلستان محبوب شب بویی استشمام نمیکنم

دیگر عطر گل نرگس را نمیفهمم

دیگر از سحر سحر چیزی به یاد ندارم

 

چه کنم؟؟؟

چه کنم که دستم از تمام خوبی ها کوتاه است...

چه کنم که نفوذ نا امیدی را در رگ وپی ام به وضوح مشاهده می کنم و کاری از من ساخته نیست.

چه کنم که ناتوانم...

تلاش میکنم ،اما کوچکترین حرکتی نمی کنم ...

شاید با بتوان گفت: اندکی صبر ...

شاید بتوان گفت: لحظه دیدار نزدیک است ...

شاید بتوان گفت که دائما یکسان نباشد حال دوران ...

اما دیگر رمقی ندارم

منتظرم تا اندک پرتوی مرا بسوی خود بکشاند .....

منتظرم تا جرقه امید باز هم حرکتی را سبب شود ...

منتظرم و سعی میکنم ...

برسر آنم که گر زدست بر آید    دست به کاری زنم که غصه سر آید

 

ღღღ

 

  "پنج وارونه چه معنا دارد؟"

خواهرکوچکم از من پرسید.

من به او خندیدم.

کمی آزرده وحیرت زده گفت: "روی دیوار و درختان دیدم!"

باز هم خندیدم.

گفت: دیروز خودم دیدم ، مهران پسر همسایه ، پنج وارونه به مریم می داد !!

بغلش کردم و با خود گفتم "بعدها وقتی ، رشد بی وقفه ی درد ، سقف کوتاه دلت را خم کرد ، بی گمان می فهمی ، پنج وارونه چه معنا دارد."