دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

برای تو

خانه خراب تو شدم به سوی من روانه شو 

سجده به عشقت می زنم منجی جاودانه شو

                    ای کوه پرغرورمن سنگ صبور تو منم                   

 ای لحظه ساز عاشقی عاشق با تو بودنم

روشنترین ستاره ام می خواهمت می خواهمت

تو ماندگاری در دلم میدانمت میدانمت

                      ای همه وجود من نبود تو نبود                     

من ای همه وجود من نبود تو نبود من

                ای همه وجود من نبود تو نبود من                

ای همه وجود من نبود تو نبود من

میمیرم برات

میمیرم برات

نمی دونستی میمیرم بی تو بدون چشات

رفتی از برم

نمی دونستی که دلم بسته به ساز صدات

آروزمه که می دونستی که من میمیرم برات

عاشقم هنوز

نمی خواستی که بمونی و بسوزی به ساز دلم

گفتی من میرم تو می خواستی بری تا فردا ها گل خوشگلم

برو راهی نیست تا فردا ها از آب و گلم

سفرت به خیر

اگه میری از اینجا تک و تنها تا یه شهر دور

برو که رفتن بدون ما میرسه به یه دنیا نور

سفرت به خیر

برو گر شکستی می تونی دوباره بساز

از دلی شکسته نامید و خسته تو باز غرور

نمی خوام بیای

نمی خوام میون تاریکی من تو حروم بشی

نمی خوام ازت نمی خوام مثل یه شمع بسوزی برام تا تموم بشی

برو تا بزرگی می خوام که فقط آرزوم بشه

عاشقم هنوز

 

کوتاه ولی با ارزش

 

مهر از همه بریدم تا مهربان بمانی

نا مهربان تو رفتی با دیگران بمانی

 

سرمایه ی عمر آدمی یک نفس است و آن یک نفس از برای یک هم نفس است. اگر نفسی با نفسی هم نفس است آن یک نفس از برای یک عمر بس است.

 

بارش برف سنگین فراقت را یادم آورد قبل از اینکه حس کنم هستی نیستی ات را باور کردم...

 

 

از دیروز بیاموز برای امروز زندگی کن و به فردا امید وار باش..

 


 

 

فراموش نکنیم ...

 

روزی که خداوند

زمین را به ادم و فرزندانش هدیه کرد

دلها اینقدر سیاه نبود .

درد نبود ..

اه نبود .

این ادم بود که رنگ به رنگ تیره شد .

نسل به نسل

بیشتر و بیشتر

با هم نوعش دشمن دیرینه شد .

اینروزها برفها هم دیگر

طاقت ندارند..

زودتر از همیشه اب میشوند .

به دیگران فکر نکن .

من وتو هم در این سیاهی نقش داریم .

 

به روزهای کودکیمان...

امروز وقتی تو را در کوچه می بینم و تو چادر زیبای خود را جلو می کشی تا نکند نگاه من دلیلی بر گناه تو باشد چه زود ذهنم به عقب بر می گردد.

 

 به روزهای کودکیمان...

 

 آن گاه که تو با موهای لَختِ خود چه زیبا جلو چشمان من می دویدی و من دلخوش از پیدا کردن یک همباری خوشحالترین کودک دنیا بودم . یکدیگر را که می دیدیم آنقدر گرم بازی می شدیم که دیگر دوست نداشتیم خداحافظی کنیم . مادرت اگر از تو می خواست که داداشی را ببوسی تو لبهایت را روی گو نه هایم میهمان می کردی و من بی تفاوت ماشین بازی می کردم. فرقی نمی کرد تنها باشیم یا همه دور و برمان باشند! مهم شیطنتهای هر ر وزه مان بود که باید به کثیف شدن یک لباس شکستن یک شیشه و یا تنبیه مادر می انجامید .  وقتی که با هم خانه گلی می ساختیم اگر دستانمان یکدیگر را لمس می کردند کدامیک به دیگری تلنگر می زدیم که مراقب باشیم این دستها مال هم نیستند ؟! امروز نگاه تو وقتی نگاهم می کنی صدای وقتی در را به رویت باز می کنم و حضور تو وقتی با مادرت برای رعایت احترام همسایگی به خانه مان می آیی همه و همه بوی حیا می دهد و حجب . نمی گویم اگر امروز خود را از من پنهان می کنی کار بدی می کنی گلم ولی نمی خواهم هر روز بیشتر از لحظات پاک کودکیمان دور شویم دوستشان دارم و امروز برای تکرار نشدن دو باره اش کودکانه می گریم .