دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

سیاهی

 

شب سیاه . افکار سیاه. همه چیز سیاه.
 
چه ساده سیاه است زندگی. زندگی بر پایه نیستی استوار، چه بد....
 
چه ترس مزحکی:
 
پلیدی در ذهن غلبه کرده است. پلیدی حریف سرسختی است.
 
پلیدی را چه کسی آورد؟
 
پلیدی را چه کسی از میان می برد؟
 
پلیدی حاصل افکار سیاه با زندگی نیست؟
 
چاره بیداری ذهن است
 
اما حیف، گویی ذهن را خوابی ابدی در برگرفته
 
یا بیداری عشق، که نه او هم تسخیر شده
 
عشق را چه کسی کشت؟
 
آری
 
می دانم تقصیر من است. نباید عشق را می دیدم.
 
عشق دیدنی نیست، من هم عشق را ندیدم ولی پنداشتم که دیدم،
 
چه عقل سلیمی
 
همانند دیگران عمل کردم.
 
در پی ساختن جامی هستم که عشق را نوش کند.
 
مثل شراب، عشق را گرمای وجود کند و رندی را زلال سازد
 
آنوقت شاید بتوان گفت: چه شراب رندی
 
از سیاهی تا سپیدی را سفر باید کرد...............
 
ممنون از اشعارت

درد خود را در دل چاه مگو

 

به که باید دل بست؟
 
به که شاید دل بست؟
 
سینه ها جای محبت
 
همه از کینه پر است
 
هیچ کس نیست
 
که فریاد پر از مهر تو راگرم پاسخ گوید؟
 
نیست یک تن که در این ره غم آلوده قدمی را به محبت پوید
 
خط پیشانی هر جمع خط تنهایی است
 
خنده ها می شکفد بر لبها
 
 تا که اشکی شکفد بر سر مژگان کسی
 
از وفا نام مبر آنکه وفا خواست کجاست؟
 
سخن از عشق مگو
 
عشق کجاست؟
 
دوست کجاست؟
 
گل اگر در دل باغ بر تو لبخند زند
 
بنگرش لیک مبوی ‌...؟؟؟؟
 
دست گرمی که از عشق بفشارد
 
دستت را به همه عمر مخواه
 
در دل چاه گر سرکنی یا ازسر غم آه کنی
 
خنده ها بر غم تو دختر مهتاب کند
 
درد خود را در دل چاه مگو
 
چاه هم با من و تو بیگانه است
 

امشب

 

باز هم امشب زیر لب صدایت میکنم

اشک میریزم، دو چشمم را فدایت میکنم

در  نگاه خسته ات،دنبال حرفی تازه ام

هر چه می خواهی بگو ، من هم دعایت می کنم

خسته ای ،طاقت نداری ،پس رهایت میکنم

 رفته ای،من مانده ام،در انتها ی عشق تو

رفته ام قربان عکست،چشم زیر پایت میکنم

آرزویم

 

آرزویم این است

نتراود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد . . .

نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز . . .

و به اندازه هر روز تو عاشق باشی عاشق آنکه تو را می خواهد . . .

و به لبخند تو از خویش رها می گردد . . .

و تو را دوست بدارد

به همان اندازه که دلت می خواهد

 

ساده بودن

 

می خواهم ساده باشم
 
مثل برگ زرد در اشکریز پاییز
 
می بینی چه بی ریا می افتد
 
هیچ خواهشی هم ندارد.... ساده ساده
 
مثل خاک نمناک دشت..... ساده باران را در آغوش می کشد
 
تو هم ساده باش
 
مثل همین شعر ساده
 
سادگی را در بین من وتوتقسیم کن
 
ساده دوستم داشته باش
 
ساده در آغوشم بکش.... در کنارم باش
 
ساده مرا بکش..... تا من هم ساده باشم وساده بمیرم
 
ممنونم که این اشعارا برام فرستادی
یه دونیا دوستت دارم