دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

غزلباران

غزلباران چشمانت عجیب است

عزیزم ، فصل ، فصلی نانجیب است

تو گفتی گریه من بی دلیل است

تو ابراهیم چشمانت خلیل است

شبم را با نگاهت پاره کردی

یقین دارم مرا آواره کردی

« نگفتی من جوانم ! رحم کردی؟»

خیالم را اسیر وهم کردی

من از لبخند تو سیری ندارم

عزیزم من سر پیری ندارم

ببین امشب ز دستت وام دارم

به دستی دَ ف به دیگر جام دارم

نگو من وامدار باده هستم

فقط امشب عزیزم ساده هستم

الهی گم شوم در گیسوانت

شبی پیدا شوم در بازوانت

به تنبور و دف و نی ، مستی ام را

بگیری از من امشب ، هستی ام را

شبی هم پیکرت را فرض کردم

برایت یک رباعی قرض کردم

رباعی مثل من خاکستری شد

کنار بستر من بستری شد

به رقص آمد قلم از ذکر نامت

لبم گُـر میگرفت از هُـرم ِ جامت

لب پیمانه هم کامش روا شد

مگر دردی ز آلامم دوا شد؟!

شبی هم روزه واجب گرفتم

برای دلبرم حاجب گرفتم

شیار گونه ات شط بلا شد

دل دریا نوردم مبتلا شد م

 

اعجاز رنگ ها ... بخون اگه میخوای دیوونه نشی

سفید رنگ آرامش است، 
اگر در اتاقی با رنگ سفید بمانی، از فرط آرامش دیوانه می شوی
سیاه رنگ جدی است، 
اگر در اتاقی با رنگ سیاه بمانی، 
از فرط ناامیدی دیوانه می شوی
قرمز رنگ جذاب و گرم است، 
اگر در اتاقی با رنگ قرمز بمانی از فرط هیجان دیوانه می شوی، 
زرد رنگ زندگی است، 
اگر در اتاقی با رنگ زرد بمانی از فرط اضطراب دیوانه می شوی، 
اصولا اگر زیاد در اتاق بمانی دیوانه می شوی، 


زیاد هم ربطی به رنگها ندارد .پاشو برو بیرون اینقدر پای کامپیوتر نشین دیونه میشی ها

 

حاضر جوابی کودکان

 

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد
معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجود اینکه پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد
دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم
معلم گفت: اگر حضرت یونس به بهشت نرفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید

******************************
یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد
ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد
از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟
مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، یکى از موهایم سفید مى‌شود
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده

 
******************************
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشویق می‌کرد که دور هم جمع شوند
معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و بگوئید : این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله
یکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده


******************************
بچه‌ها درناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند. سر میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته بود: فقط یکى بردارید. خدا ناظر شماست
در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود. یکى از بچه‌ها رویش نوشت: هر چند تا مى‌خواهید بردارید! خدا مواظب سیب‌هاست

 

 

عشق من!!!!!!!!!!!!!

 

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم

سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم

 

چشم انداز 120 ساله....

یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود. در همان موقع یک قایق کوچک ماهی گیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود.

از ماهی گیر پرسید: چقدر طول کشید تا این چند تا ماهی رو گرفتی؟

ماهی گیر: مدت خیلی کم.

تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟

ماهی گیر: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است.

تاجر: اما بقیه وقتت رو چیکار می کنی؟

ماهی گیر: تا دیر وقت می خوابم. یه کم ماهی گیری میکنم. با بچه ها بازی میکنم بعد میرم
توی دهکده و با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن. خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی.

تاجر: من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم. تو باید بیشتر ماهی گیری کنی.
اون وقت می تونی با پولش قایق بزرگتری بخری و با در آمد اون چند تا قایق دیگر هم بعدا اضافه می کنی. اون وقت یک عالمه قایق برای ماهی گیری داری.

ماهی گیر: خوب بعدش چی؟

تاجر: به جای اینکه ماهی ها رو به واسطه بفروشی اونا رو مستقیما به مشتری ها میدی و برای خودت کار و بار درست می کنی ، بعدش کارخونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت میکنی... این دهکده کوچک رو هم ترک می کنی و می روی مکزیکو سیتی
بعد از اون هم لوس آنجلس و از اونجا هم نیویورک... اونجاست که دست به کارهای مهم تری می زنی...

ماهی گیر: این کار چقدر طول می کشه؟

تاجر: پانزده تا بیست سال

ماهی گیر: اما بعدش چی آقا؟

تاجر: بهترین قسمت همینه، در یک موقعیت مناسب که گیر اومد میری و سهام شرکت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی، این کار میلیون ها دلار برای عایدی داره.

ماهی گیر: میلیون ها دلار، خوب بعدش چی؟

تاجر: اون وقت باز نشسته می شی، می ری یه دهکده ساحلی کوچیک، جایی که می تونی تا دیر وقت بخوابی، یه کم ماهی گیری کنی، با بچه هات بازی کنی، بری دهکده و تا دیر وقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی.