دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

فردایی ندارم

دیگر برای واژه ها جایی ندارم

حرف دلم گنگ است و معنایی ندارم

فصل سکوتم را ببین بانوی اشعار

فریادهایم بی صدا ، نایی ندارم

دنیا به پایان می رسد ، راهی نمانده

راهی اگر باقی ست من پایی ندارم

بانو ! نمی خواهم بجنگم تا قیامت

آیینی از نوع چلیپایی ندارم

آواز می خوانم ولی اینها دروغ است

آوایی از جنس نکیسایی ندارم

شاید فضای شعر من دور از تو باشد

من از نوشتن بی تو پروایی ندارم

حتی اگر روزی جدا از من بمانی

تا غصه اینجا هست تنهایی ندارم

این غصه ها و تیرگی ها سهم من بود

تا این سیاهی هست فردایی ندارم

 

دیوانگی

برای دیوانه نویسی های شبانه ام …بهانه ای جز گلایه از تو ندارم


آیا مگر می شود در این روزها که مرا به هزاره ای بودن عشق به مسلخ تمسخر می کشند


دلیل عاشق بودنم را کتمان کنم؟


آری به ذات پاک هر چه قاصدک سرگردان و به زلالی چشمهای خیس اشک هر شبم


من سالهاست راه خانه ام را گم کرده ام…آنقدر دور شدم که دیگه انگار توان برگشت را ندارم


تاب شروعی دوباره و خواندن سرود زندگی را


در همان سالهای جوانی عشق از دست دادم

می دانم که کسانی که این متون سراسر تشویش را می خوانند

 

به یقین می رسند که دیوانه ام


اما به خودت نگاه کن

تا این زمان چند بار ته دلت لرزیده است یا دل کسی را لرزانده ای

به تعدادی که دلت لرزیده حق با تو

و به تعدادی که لرزانده ای حق با من.

خورجین خاطرات با تمامی سنگینی اش تا آخرین لحظه ی زندگی با توست

ای گل بهانه ی خودکشی های شبانه ام

این گناه بر طوقه ی گردنت خواهد ماند

زیرا فرصت تغییر به گردنبند را به من ندادی

بارها می گوییم که این کار به نفع او بود

جدایی فرصت درک بهتر را به او می دهد

ما که هر کاری توانستیم کردیم

دیگر از پسش بر نمی آییم

دیوانه بود

اما یک بار نمی گوییم با این حادثه فرصت یک عمر دلدادگی را از او ستاندیم

تا در همان کوچه ی منتهی به قتل نفس در دوراهی رنج و خلاصی…سرگردان یک تصمیم بماند

شاید یک آن دیگر و شاید تا پایان عمر.

دعایتان می کنم هیچ گاه فرصت عاشق بودن را از کسی نگیرید

تا او یک عمر جهان را با جداره ی خاکستریش نبیند.

دعایتان می کنم که پایدارترین عشق ها نصیبتان شود

و کسی که از من گذشت پایدارتر از پیش زندگی کند.
 


درس مرگ

 

در کلاس درس روزگار
درسهای گونه گونه هست
درس دست یافتن به آب و نان!
درس زیستن کنار این و آن

درس مهر
درس قهر
درس آشنا‌شدن
درس با سرشک غم زهم جدا شدن!

...در کنار این معلمان و درس‌ها
در کنار نمره‌های صفر و نمره‌های بیست!
یک معلم بزرگ نیز
در تمام لحظه‌ها، تمام عمر!
در کلاس هست و در کلاس نیست!

نام اوست: مرگ!
و آنچه را که درس می‌دهد
زندگی است!

اشک

امشب اشک می ریزم تابار تنهایی را

ازدوش خود بردارم . امشب اشک می ریزم

تا تواشکهای خاطراتمو ببینی .

امشب اشک می ریزم تا خیابونهای دلم

پرازاشک من بشند .

امشب اشکهایم جای باران می بارند

پهنای صورتم ازاشکهام پرشده ...

دل آسمونم گرفته نباید براو خورده گرفت

چراکه آسمونم دلش می گیره واشکهاش

سرازیر می شه . احساسم مرده می نویسم

تا شاید احساس خفته ام بیدارشه نامه ای به خدا

می نویسم ازش می خوام دوست داشتنو یادم بده

صداقت و یادم بده ....

امشب اشک میریزم وبرای خدا می نویسم

که تابار تنهایی وازدوشم برداره می نویسم

که خدا جون دل من گرفته ازاین همه غم

دل من گرفته ازاین همه اشک ..............

دلم برای خاطراتم تنگ شده اشک می ریزم تا

اونهاروببینم ......


کاش می شد

کاش می شد از میان ژاله ها 

 جرعه ای از مهربانی را چشید 

 در جواب خوبها جان هدیه داد

 سختی و نامهربانی را ندید 

 کاش میشد با محبت خانه ساخت

یک اطاقش را به مروارید داد

 کاش می شد آسمان مهر را

 خانه کرد و به گل خورشید داد

کاش میشد بر تمام مردمان

 پیشوند نام انسان را گذاشت 

 کاش می شد که دلی را شاد کرد

بر لب خشکیده ای یک غنچه کاشت 

 کاش میشد در ستاره غرق شد

در نگاهش عاشقانه تاب خورد

 کاش می شد مثل قوهای سپید 

 از لب دریای مهرش آب خورد

کاش میشد جای اشعار بلند

 بیت ها راساده و زیبا کنم

کاش می شد برگ برگ بیت را

 سرخ تر از واژه رویا کنم

 کاش میشد با کلامی سرخ و سبز

 یک دل غمدیده را تسکین دهم