اشک من خود تو نگه دار
نیا پا یین منو رسوا میکنی
آخه غم تو میون جمعی
چرا تنها منو پیدا میکنی
میشکنی منو با نگاهی پیش مردم
آخه ای چشم سیاه
خون قلب منو هر شب
جای باده توی مینا می کنی
می ریزه رو بالش من
هر شب این اشکای لرزون
بی تو من غمگین و تنها
من پریشون دل پریشون
مستی ام را تا سحر ده
پیمو نه ام می بینه و بس
غنچه های اشکمو
دست غمت میچینه و بس
شاگردی از استادش پرسید: عشق چست؟
استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاوراما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.استاد پرسید:چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم
استاد گفت: عشق یعنی همین
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟
استاد به سخن آمد که:به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم
استاد باز گفت:ازدواج هم یعنی همین
به نام آموزگار اندیشه
اردیبهشت که آغاز می شود پنجره خاطرات کودکیم را باز می کنم که پر است از خاطرات رنگارنگ ولی سوالی همیشه در کنار این خاطرات ذهنم را مشغول می کند
چه کسی تو را تا کنار این پنجره رسانده است ؟
جوابی نا خود آگاه لبخندی از روی شوق بر روی لبهایم می آورد : مردی با یک کت قهوه ای ، شلوار مشکی ای که گرد سفید رنگ گچ روی آن پوشانده ، پشت یک میز فلزی و به دنبال آن چندین مرد دیگر را به خاطر می آورم که برایم حتی خاطرشان قابل احترام است
به خاطر همین احترام است که قلمم را بر می دارم تا از کسانی بنویسم که قلم بر داشتن را به من آموختند ، امید وارم که قلمم یارای گفتن این همه بزرگی را داشته باشد .
1 2 3 – بابا آب داد این جمله شروع دفتر مشق هر کسی است و احتمالا چند روز بعد خط قرمز بزرگی روح پاک بچه ی کوچکی را آزرده می کند بچه ای که نمی داند با این خط قرمز نه راه درست نوشتن را بلکه راه درست زندگی کردن را می آموزد از کسی که آرزوی قلبی اش هنگامی که با ترکه ی چوب گیلاسی دستش را از کج روی دور می کرد و از پیچ و خم انشا ی علم و ثروت بیرون می کشید چیزی به جز قبول کردن او در امتحان زندگی نبود ولی امروز همه بر آن آزردگی خاطر لبخند کوچکی زده و بوسه هابر دستهای گچی آن آموزگاران می زنند آموزگارانی که شاید امروز نباشند شاید نیستند تا ببینند که شاگردانشان بر قله های بلند علم و معرفت ایستاده اند.
امروز را با نام یکی از همان آموزگاران نام نهاده اند
آری همان معلمی را می گویم که در تمام زندگی خویش چیزی جز آموزش دادن را ندانست و به حق به خوبی توانست نمونه ی کامل یک استاد باشد .
امروز را با نام استاد شهید آیت ا… مرتضی مطهری نامگذاری کرده اند چون حتی با خون خویش سر فصل بزرگ شهادت را گشود حال تو ای راهنمای همیشگی بشریت ، تو یی که فرشتگان آسمان هر شب خستگی ات را با مرهم های خدایی درمان می کنند و تو هر روز صبح با انرژی وصف نا پذیری پشت سکان تاریخ می نشینی و آن را رقم میزنی ای پروردگار ریشه های رسیده به آب ، هر جای جهان که باشی کلید دروازه های دانا یی عالم در دستان توست و خدا خواهد خواست تا همه ذره های گیتی برای تو دست به دعا بردارند و زمان که گذشته ا ست به ادای دین تو در کسوتی که به آن در آمده ای گواهی خواهد کرد و همه میز ها و نیمکت های فرسوده و سقفها ی ترک بر داشته کلاسهایت به جاری عاشقانه ی ایمان تو سوگند خواهند خورد .
بی گمان صدای تو نشان جاده هایی به خدا می رسند را از دیرگاه به یاد دارد .
حال این بچه ها پر گشوده اند برای عزم راسخ تر.
اکنون دستهای شما اساتید باید راهگشای این جاده ی پر فراز و نشیب باشد
هدیه ای ازامیر۰
شد نغمه خوان مرغ سحر چشمان من مانده به در
قلبم گواهی میدهد که او نمی آید دگر
ای دل کجا رفته
چرا رفته ز من راز خود نهفتهشب تا سحر یکدم ز دست غم دگر چشم من نخفته
تا نوای مرغ سحر بر خیزد
جام صبرم ریزدطاقت از جان من گریزد
به آن امید که از در آیدبه خنده لب گشاید
روی مه بنماید
زندگی یعنی چکیدن همچو شمع از گرمی عشق
زندگی یعنی لطافت گم شدن در نرمی عشقزندگی یعنی دویدن بی امان در وادی عشق
رفتن و آخر رسیدن بر در آبادی عشق
می توان هر لحظه هر جا عاشق و دلداده بودن
پر غرور چون آبشاران بودن اما ساده بودنمی شود اندوه شب را از نگاه صبح فهمید
زایش آینده را در هر خزانی دید و آسود
می توان هر لحظه هر جا
عاشق و دلداده بودن
پر غرور چون آبشاران
بودن اما ساده بودن