این قطره های اشک ، باران نمی شود
زخمی که کهنه شد ، درمان نمی شود
آدم نشسته است ، حوا نیامده
مهتاب پشت ابر ،تابان نمی شود
حوا سرشته شد ، سیبی درون دست
دیگر نیاز به ،شیطان نمی شود!
فریاد می زنم : - حوا تو رو خدا
ممنوعه آمدی ، پنهان نمی شود
آدم اشاره کرد ، گندم نمی خوری ؟!
پس آسمان چرا ، گریان نمی شود؟
ما مثل این زمین ، از خاک خسته ایم
بی خاک و گل که روح ، انسان نمی شود
حوا ترانه ساخت ، از خاطرات سیب
اما شکنجه ها ، جبران نمی شود
این خاک پر گناه ، میراث گندم است
با این گلایه ها ، ویران نمی شود