همه شب نالم چون نی که غمی دارم
دل و جان بردی اما نشدی یارم
با ما بودی بی ما رفتی چو بوی گل به رفتی
تنها ماندم. تنها رفتی
چو کاروان رود .کجا فغانم از زمین بر آسمان رود دور یارم و خون می بارم
فتادم از با به ناتوانی اسیر عشقم چنانکه دانی
رهائی از غم. نمی توانم . تو چاره ای کن که می توانی
گر ز دلم برارم اهی اتش از دلم خیزد
چون ستاره از مژگانم اشک آتشین ریزد
نه حریفی تا با او غم دل گویم نه امیدی در خاطر که تو رو جویم
ای شادی جان . سرو روان . کز بر ما رفتی
از محفل ما چون دل ما . سوی کجا رفتی
تنها ماندم تنها رفتی
شاعر : رهی معیری
چشم از پنجره بر وسعت شب دوخته ام و به چشمان تو می اندیشم پیش از ان که سحر رنگ چشمان تو را پاک کند