تو بیزبان یارم
از بیزبانیها سخن داری
به زانو افتاد ابر پیش چشمانم
شنود قلب من
ندای شعرت را
بستی پیمان تا ابد
نخواهی گذاشت هرگز تنهایم
من چه گویم
با این زبانم
که
عاجز مانده در
شعر واحساست
در مهلکه میدان عشق
تو شدی تک درخت نارون کوچه دل
من نیلوفری حلقه بر آن
یار بی زبانم
وقتی آمدی
آبی شدی , بر
نیلوفر خشکیده در گلدان تنهایی
کنون این من این دل
این هم از عشق واحساسم
بنده ای در درگاه عشقت
گوشه ای بنما
جانان کنم بیدریغ نثار