از یه بازی ساده ...شاید برای گذراندن زمان...
از یه خودکاری که دو سرش 2 رنگ بود..
از یه حرکت که در اتوبانه بی نهایت می رفت..
شاید چون مقصد که دور بود..
اما دوری راه...خستگی...همش...یه صحبت کوتاه..
بعدش یه دوستی زیبا...اما کوتاه
بعدش کلی خنده...شاید فقط وقت گذشت..
شاید حوصله اش پر شد...
همش زیبا بود..
اما آخرش همش خاطره شد...
به نظره خودم این زیباترین مطلب من تو مدت وبلاگنویسیه
سلام خوبی؟
مرسی که سر زدی
عکس اسم فامیل رو که دیدم خیلی خوشم اومد
آخه من هنوزم اگه بشه اسم فامیل بازی می کنم
بازیش خیلی شیرینه
منو یاد بچگی هام میندازه
به هر حال خوشحال میشم بازم بهمون سر بزنی
منتظریم
بای
باز در یک عصر پاییزی دلم گرفته است....
دلی که همچو برگهای درختان پاییزی زرد و خشک و خسته است ...
آری دل شکسته ام بدجور گرفته است.....
قدم میزنم در کوچه پس کوچه های شهر پر از سکوت...
یک غروب سرد و بی روح پاییزی ، یک دل عاشق ولی تنها و دلتنگ با کوله باری از غم و غصه و یک سوال بی جواب!
قدم میزنم و به سرنوشت خویش می اندیشم!
و باز در یک غروب پاییزی دلم بدجور برای تو تنگ شده است....
دلم برای آن دل بی وفایت تنگ شده ، نمیدانم چرا ولی بدجور دلم هوای تو را کرده است....
سلام
می بخشی من یه مدت طولانی نبودم
چون اصلا حالم خوب نبود اما بازم بر گشتم
کاشکی رفتنم بر گشتن نداشت...
دلت شاد و ممنون که سری به من زده بودی