چه سرنوشت غم انگیزی !
که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت
ولی به فکر پریدن بود
شرنگ
شراب خواستم و
عمر من شرنگ ریخت
به کام من فریبکار دغل پیشه
بهانه اش نشنیدن بودن
وقتی که پیاله را عاشقانه بنوشی
فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست
زندگی دفتری از خاطرهاست
یک نفر در دل شب
یک نفر در دل خاک
یک نفر همدم خوشبختی هاست
یک نفر همسفر سختی هاست
چشم تا باز کنیم عمرمان میگذرد
ما همه همسفریم
از وقتی با اینهمه خوبی بیوفائی را پیشه کردی
دلم میخواهد جهنمی باشم
چرا که بهشت نیز به تنهائی ارزش دیدن ندارد
میدانم چرا بهم نرسیدیم :
خواست خداوند بود !
نه به این دلیل که خیریتی در کار بود
تنها به دلیل حسودیش !
چرا که از وقتی تورا دیدم او را با آنهمه زیبایی از یاد بردم !
شاید اونجوری که باید قدرتو من ندونستم.....
حرفایی بود توی قلبم....من نگفتم.......نتونستم........... نتونستم... !!!!؟
.
.
سلام
ممنون از حضورت
دلت شاد