گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود
امروز هم
ما هر چه بوده ایم، همانیم
ما صوفیان ساده ی سرگردان
درویش های گمشده ی دوره گرد
حتی درون خانه ی خود هم
مهمانیم
وقتی
من پشت میز خود بنشینم
وقتی تو
در هیئت الهه ی الهام
آرام و بی صدا
مثل پری شناور در باد
یا مثل سایه پشت بام سرم راه می روی
و دفتر و مداد و کتابم را
که در کف اتاق پراکنده اند
از روی فرش کوچکمان جمع می کنی
بی آنکه گرد هیچ صدایی
بر لحظه ی سرودن من سایه افکند
آرامش حضور تو عطر خیال را
بر خلسه وار خلوت من می پراکند
و خرقه ی تبرک من دستا های توست
پس
گاهی بیا و پشت سرم لحظه ای بمان
دستی به روی شانه ی من بگذار
تا از فراز شانه ی من
این سطرهای درهم و برهم
این شعرهای مبهم خط خورده را
در دفترم بخوانی
تا سطرهای تار
روشن شوند
تا من قلم به دست تو بسپارم
تا تو به دست من بنویسی
بعد ...
ـ یک استکان چای !
(از پس خستگی)
آنگاه
در خانقاه گرم نگاه تو
ما هر دو بال در بال
بر سطرهای آبی این دفتر سفید
پرواز می کنیم
این اوج ارتفاع من و توست !
در دود عود و اسفند
همراه واژه های رها در هوا
رقص نگاه ما چه تماشایی ست !
این حلقه ی سماع من و توست !
.
.
.
دوست داشتن زیباست اما ....
.
.
.
چه زیبا بود! ولی یکمی کلمه هاش سخت بود...
مرسی سر زدی :)