ای دوست من
من آن نیستم که مینمایم
آن منی که در من است ای دوست در خانه خاموشی ساکن است
و تا ابد همان جا می ماند ناشناس و در نیافتنی
من نمی خواهم هرچه می گویم باور کنی و هرچه می کنم بپذیری
زیرا سخنان من چیزی جز صدای اندیشه های تو
وکارهای من چیزی جز عمل آرزوهای تو نیستند
هنگامی که تو می گویی باد از مشرق می وزد من می گویم
آری به مشرق می وزد
زیرا نمی خواهم تو بدانی که اندیشه من در بند باد نیست
بلکه در بند دریاست
تو نمی توانی اندیشه های دریایی مرا در یابی
و من هم نمی خواهم که تو دریابی
می خواهم در دریا تنها باشم
وقتی در نرد تو روز است در نزد من شب است
با این همه من از رقص روشنای نیمروز بر فراز تپه ها سخن می گویم
و از سایه بنفشی که دزدانه از دره می گذرد
زیرا که تو ترانه های تاریکی مرا نمی شنوی و
سایش بال های مرا بر ستارگان نمی بینی
ومن می گویم نمی خواهم تو ببینی یا بشنوی
می خواهم با شب تنها باشم
هنگامی که تو به آسمان خودت فرا می شود
من به دوزخ خودم فرو می روم
حتی در آن هنگام تو از آن سوی مغاک بی گذر مرا آواز می دهی
همراه من رفیق من
و من در پاسخ تو را آواز می دهم
رفیق من همراه من
زیرا من نمی خواهم تو دوزخ مرا ببینی
شراره اش چشمت را می سوزاند و دودش مشامت را می آزارد
و من دوزخم را بیش از آن دوست می دارم که بخواهم تو به آنجا بیایی
.....................................
دوست من تو دوست من نیستی
ولی من چگونه این را به تو بفهمانم؟
راه من راه تو نیست