اون روز که بهم گفت میخوام برات کاری بکنم که خوشحال بشی باور نمیکردم؟؟؟
باور نمیکردم که منم میتونم وجود داشته باشم! باور نمیکردم؟!!!
اره
مثل این که منم هستم .........
یه احساس لطیف برای بودن ، انتظار شیرین برای رسیدن ، گذشتن از تموم لحظه هام برای شنیدن...
فکر میکردم دارم جون میگیرم.
رسیدم ............. اره رسیدم.............
لحظه ای که بودنم داشت شکل میگرفت............افسون کننده بود
یک قدم تا رسیدن به خودم فاصله داشتم بهم گفت:
بهم گفت: حیف تموم لحظه هایی که با تو پر شد ، به خودش لعنت فرستاد.... رفت
بغضی که ساعتی از خوشی بودن دلم میلرزوند تو وجودم خشک شد
خورد شدم
نه؟
شکستم ؟
بازم شکست خوردم
بازم شدم مهره ای که باید از بازی بیرون میرفت...............................................................
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
سلام دوست عزیزم از اینکه یکی ار لینک های شما بودم خیلی خوشحال شدم من که جایی نمیخوام برم وقتی دوستای خوبی مثل شما دارم
یادته یه روزی بهم گفتی هر وقت خواستی گریه کنی
برو زیرِ بارون که نکنه نامردی اشک هاتو ببینه
و بهت بخنده ...
گفتم اگه بارون نیومد چی؟؟
گفتی اگه چشم های قشنگ تو بباره آسمون گریه ش میگیره ...
گفتم یه خواهش دارم ؛
وقتی آسمونِ چشام خواست بباره تنهام نزار ...
گفتی به چَشم ...
حالا امروز من دارم گریه میکنم اما آسمون نمی باره ...
و تو هم اون دور دورا ایستادی و داری بهم می خندی