شد نغمه خوان مرغ سحر چشمان من مانده به در
قلبم گواهی میدهد که او نمی آید دگر
ای دل کجا رفته
چرا رفته ز من راز خود نهفتهشب تا سحر یکدم ز دست غم دگر چشم من نخفته
تا نوای مرغ سحر بر خیزد
جام صبرم ریزدطاقت از جان من گریزد
به آن امید که از در آیدبه خنده لب گشاید
روی مه بنماید