دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

جملات جالب،عمیق و زیبا

 
-----------------------------------------------------------

"نگرانی" فراخوانی شکست است.

" از قضاوت کردن دست بکش تا آرامش را تجربه کنی."

اگر ستاره خود را دنبال کنی سرانجام فردوس برین را خواهی یافت!

کمدی الهی- دانته

"سکوت بهتر از فریاد توخالی است.سکوتی را که یک نفر بفهمد بهتر از هزار فریادی ست که هیچ کس نفهمد!"

زندگی شعریست

        که تو باید بسرایی آن را

یا بخوانی آن را

بشنوی آن را نیز

              دست کم باید آن را تحسین کنی

تا از این راه

به اردوی ترنم و طراوت برسی

                                         کاش شاعر باشی!!!!

چند داستان کوتاه

مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در طریقت ما غیر از آن گناهی نیست

"حافظ"

در میان داستانهای حکمت امیز هندی ، داستانی هست درباره یک راهب پیر هندو
که کنار رودخانه ای در سکوت نشسته بود و مانترای خود را تکرار میکرد . 
روی درختی در نزدیکی او ، عقربی حرکت میکرد که ناگهان از روی شاخه به رودخانه افتاد.
همین که راهب خم شد و عقرب را که در آب دست و پا میزد از رودخانه خارج کرد ،جانور او را گزید.
راهب اعتنایی نکرد و به تکرار مانترای خود پرداخت.کمی بعد عقرب باز به آب افتاد
و راهب مانند بار قبل او را از آب در آورد و روی شاخه درخت گذاشت و باز نیش عقرب را چشید.
این صحنه چندین بار تکرار شد و هر بار که راهب ، عقرب را نجات میداد نیش آنرا بر دست خود حس میکرد.
در همان حال یک روستایی بی خبر از اندیشه ها و نحوه زندگی مردان ِ مقدس ،
که برای بردن آب به لب رودخانه آمده بود با دیدن ماجرا ، کنترل خود را از دست داد
و با اندکی عصبانیت گفت:
" استاد ، من دیدم که تو چندین بار آن عقرب احمق را از آب نجات دادی ولی هر دفعه تو را گزید.
چرا رهایش نمی کنی جانور رذل را ؟"
راهب پاسخ داد :" برادر ، این حیوان که دست ِ خودش نیست ، گزیدن ، طبیعت اوست."روستایی گفت: " درست است ولی تو که اینرا میدانی چرا طرفش میروی؟"راهب پاسخ داد :
" ای برادر ، خوب من هم دست خودم نیست ، من انسان هستم ، رهانیدن ، طبیعت من است."


پیر و مرادم می گوید :

تو دوستی حق در دل وانیاوری تا بر خلق ِ او مشفق نگردی.

 مانترا همان ذکر خودمان است...  



ادامه مطلب ...

ارزش یک روح

ویولن کهنه ، آنقدر فرسوده ، و پر از لکه بود که مرد حراجی می

پنداشت که ارزش
آنرا ندارد که برای فروشش وقت صرف شود اما آنرا با لبخندی بر لب بالا برد:
"چه کسی پیشنهاد قیمت می کند؟"
" یک دلار ، یک دلار " و سپس دو دلار ! فقط دو دلار ؟
"سه دلار ، یک ، سه دلار ، دو ، فروخته شد به سه دلار ..." اما نه ...
.

ادامه مطلب ...