تو را من چشم در راهم
شباهنگام که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وز آن دل خستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم
شباهنگام در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن دم که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم
به من تکیه کن ، تکیه کن ، تکیه کن
که خاصیت عشق را می شناسم
به من تکیه کن مثل شبنم به برگ
تو را بهتر از برگ ها می شناسم
تو را بر روی گلبرگ ها می نویسم
در آغاز ، در انتها می نویسم
تو را در آغازدفتر جچه مشق هایم
تو را گر چه من بود ، ما م نویسم
تو را از بین صدهاا گل جدا کردم
تو سینه جشن عشقتارو به پا کردم
برای نقطه پایان تنهائیم
تو تنها اسمی بودی ، که صدا کردم
عشق من عشق من عشق من عشق من
بگو از پاکی چشمت منا لبریز خواستن کن
با دستات حلقه ای از گل بساز و گردن من کن
اگر از مرگ باور ها ، از آدم ها دلم سرده
نوازش کن تو دستامو که خیلی وقته یخ کرده
که خیلی وقته یخ کرده
عشق من عشق من عشق من عشق من
دیگه دلواپس بودن واسم بسه
دیگه بیهوده پیمودن واسم بسه
زیادیم کرده پژمردم
زیادیم کرده غم خوردم
تویه بیداده تنهایی
در عینه زندگی مردن
عشق من عشق من عشق من عشق من
تاریخچه
من با شانه هایی به وسعت یک دشت
تمامی درد بشر را میفهمم
چرا که به سهم خویش،
از آن توشه بر گرفته ام.
*
آدمی یکی کودک است
پا گیرد تا،
بگریزد
از خیال بگریزد
از نیمه ی خویش.
آدمی یکی کودک است
با لبهایی که واژه ی عشق بر آن
میشکوفد آبشار نرم را در زمین شرم.
آه...
آدمی معصوم است.
و مردگانش
پشت دروازه های بهشت
منتظرند.
آدمی،
سخت معصوم است.
*
شانه هایم را میخراشد تنه های خشن خلقان که چون من
جز از ماندنشان بیم نیست
دیوانگان آزادند
و بیچارگان نیز.
و آنک موج دیوانگی ست که پنجره ها را در گریز بیچارگی
میگشاید
یا نمیگشاید.
اینک خلقان!
یکیشان حتی،
خالی از وحشت ماندن ز راه،
در نیم نیست.
*
آدمی یکیست
یکی رها کز بند گریزان است
چرا که زندانی نیست،
چرا که زندانبانی نیست.
*
آدمی یکیست،
یکی رها کز بند گریزان است
چرا که زندانی نیست
چرا که زندانبانی نیست
چرا که
حتی جرمی نیست.
---