دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

باران نمیشود

 

این قطره های اشک ، باران نمی شود

زخمی که کهنه شد ، درمان نمی شود

آدم نشسته است ، حوا نیامده

مهتاب پشت ابر ،‌تابان نمی شود

حوا سرشته شد ، سیبی درون دست

دیگر نیاز به ،شیطان نمی شود!

فریاد می زنم : - حوا تو رو خدا

ممنوعه آمدی ، پنهان نمی شود

آدم اشاره کرد ، گندم نمی خوری ؟!

پس آسمان چرا ، گریان نمی شود؟

ما مثل این زمین ، از خاک خسته ایم

بی خاک و گل که روح ، انسان نمی شود

حوا ترانه ساخت ، از خاطرات سیب

اما شکنجه ها ، جبران نمی شود

این خاک پر گناه ، میراث گندم است

با این گلایه ها ، ویران نمی شود

 

جا به جا شد تقدیر، مثل برگی در باد

جا به جا شد تقدیر، مثل برگی در باد

آسمان ابری شد، ناله ای را سر داد

زیرورو شد دنیا، خوب وبد در هم ریخت

روز و شب هم گم شد در سکوت و فریاد

گرمی تابستان از تعجب یخ زد!

لحظه سختی بود، شد زمستان مرداد!

رود پر آب اینبار خسته بود از تکرار

سوی مردابی رفت در کویری آباد!

مهربان تر از قبل، شد خدا:<< تا انسان-

- بال پروازی خواست>> آسمانها را داد

معبد امنش را از گنه خالی کرد.....

سیب و گندم هم شد در بهشتش آزاد

 مضطرب شد ایوب، می دود هر سویی

معنی اش یعنی: (رفت، صبر ایوب از یاد)

یوسف آنجا مانده ، در کنار یعقوب

غصه شد جایش چاه ، کلبه و کنعان شاد

عقربکها رفتند قاب اعداد اینبار-

- می کشد هر ساعت، عکس خود را فریاد

وقت بر گشتن بود!؟ یا که رفتن!؟ ماندم!

آسمان هم گویی از زمین می افتاد

گیج و سر گردانم، شده ام دیوانه!؟

می شود بر گردم سر زمین خرداد؟؟

 

فردایی ندارم

دیگر برای واژه ها جایی ندارم

حرف دلم گنگ است و معنایی ندارم

فصل سکوتم را ببین بانوی اشعار

فریادهایم بی صدا ، نایی ندارم

دنیا به پایان می رسد ، راهی نمانده

راهی اگر باقی ست من پایی ندارم

بانو ! نمی خواهم بجنگم تا قیامت

آیینی از نوع چلیپایی ندارم

آواز می خوانم ولی اینها دروغ است

آوایی از جنس نکیسایی ندارم

شاید فضای شعر من دور از تو باشد

من از نوشتن بی تو پروایی ندارم

حتی اگر روزی جدا از من بمانی

تا غصه اینجا هست تنهایی ندارم

این غصه ها و تیرگی ها سهم من بود

تا این سیاهی هست فردایی ندارم

 

دیوانگی

برای دیوانه نویسی های شبانه ام …بهانه ای جز گلایه از تو ندارم


آیا مگر می شود در این روزها که مرا به هزاره ای بودن عشق به مسلخ تمسخر می کشند


دلیل عاشق بودنم را کتمان کنم؟


آری به ذات پاک هر چه قاصدک سرگردان و به زلالی چشمهای خیس اشک هر شبم


من سالهاست راه خانه ام را گم کرده ام…آنقدر دور شدم که دیگه انگار توان برگشت را ندارم


تاب شروعی دوباره و خواندن سرود زندگی را


در همان سالهای جوانی عشق از دست دادم

می دانم که کسانی که این متون سراسر تشویش را می خوانند

 

به یقین می رسند که دیوانه ام


اما به خودت نگاه کن

تا این زمان چند بار ته دلت لرزیده است یا دل کسی را لرزانده ای

به تعدادی که دلت لرزیده حق با تو

و به تعدادی که لرزانده ای حق با من.

خورجین خاطرات با تمامی سنگینی اش تا آخرین لحظه ی زندگی با توست

ای گل بهانه ی خودکشی های شبانه ام

این گناه بر طوقه ی گردنت خواهد ماند

زیرا فرصت تغییر به گردنبند را به من ندادی

بارها می گوییم که این کار به نفع او بود

جدایی فرصت درک بهتر را به او می دهد

ما که هر کاری توانستیم کردیم

دیگر از پسش بر نمی آییم

دیوانه بود

اما یک بار نمی گوییم با این حادثه فرصت یک عمر دلدادگی را از او ستاندیم

تا در همان کوچه ی منتهی به قتل نفس در دوراهی رنج و خلاصی…سرگردان یک تصمیم بماند

شاید یک آن دیگر و شاید تا پایان عمر.

دعایتان می کنم هیچ گاه فرصت عاشق بودن را از کسی نگیرید

تا او یک عمر جهان را با جداره ی خاکستریش نبیند.

دعایتان می کنم که پایدارترین عشق ها نصیبتان شود

و کسی که از من گذشت پایدارتر از پیش زندگی کند.
 


درس مرگ

 

در کلاس درس روزگار
درسهای گونه گونه هست
درس دست یافتن به آب و نان!
درس زیستن کنار این و آن

درس مهر
درس قهر
درس آشنا‌شدن
درس با سرشک غم زهم جدا شدن!

...در کنار این معلمان و درس‌ها
در کنار نمره‌های صفر و نمره‌های بیست!
یک معلم بزرگ نیز
در تمام لحظه‌ها، تمام عمر!
در کلاس هست و در کلاس نیست!

نام اوست: مرگ!
و آنچه را که درس می‌دهد
زندگی است!