یه روزی روزگاری
یکی بود یکی نبود
اون که بود ..
خیلی تنها بود
اون که بود ...
یه روز یه نقاشی کشید
یه حوض ابی کشید
کنار حوض آیی
اونی که نبود رو کشید
چسبوندش به دیوار اتاقش
و هر روز بهش نگاه کرد
انقدر بهش نگاه کرد
تا بالاخره اون که تو نقاشی بود
شیفته ی نگاهش شد
حالا اون که نبود
همونی که تو نقاشی بود
هرروز سعی کرد که بیاد بیرون
یه روز موفق شد
اومد بیرون ...
اما کسی رو اون بیرون
پیدا نکرد!
آخه اون که بود
سال ها بود که رفته بود!
اما اون نقاشی هنوز به دیوار بود
اون که بود حالا دیگه نبود
و اون که تو نقاشی بود
حالا به نقاشی نگاه میکرد
که فقط توش یه حوض آبی بود
اون که اون وقتا نبود
حالا بود...
اما دیگه تو نقاشی هم کسی نبود !
ما غرق گناهیم، ولی پاک سرشتیم
حسرت زده ی یک وجب از خاک بهشتیم
شــــــکرانه ی زایل شدن ِ حالت اغما
از خوردن آن میــوه ی ممنوعه گذشتیم
هر چند که ابلیس بسی وسوسه ها کرد
امّا چو پــــری، بنده ی خنّــــاس نگشتیم
غفلت بکُشد یونُس جان، در دل ماهی
چون غمزه ی هستی به دل مزرعه کِشتیم
افسوس که این مـــاه مبـــارک به سر آمد
در دفتـــــــر اعمــــــال، ثــــوابی ننوشت
خداوندا غرورم را شکستند
پل سبز عبورم را شکستند
چه بی رحمانه در پاییز غربت
دل سنگ صبورم را شکستند
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بام ها جای کبوتر هایی است
که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد که روزو روزگار خوش است
یادم باشد جواب کین را با کمتر از مهر
وجواب دو رنگی را باکمتر از صداقت ندهم
یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم
وبرای سیاهی ها نور بپاشم
یادم باشد از چشمه درس خروش بگیرم
وازآسمان درس پاک زیستن
یادم باشد سنگ خیلی تنهاست
یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند...
عشق با روح شقایق زیباست عشق باحسرت عاشق زیباست
عشق با نبض دقایق زیباست عشق با زهر حقایق زیباست
عشق با در حسرت دیدار تو بودن زیباست