دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

می روی . . .

می روی دل را میان شهر غم جا می گذاری


چشم من را با هجوم گریه تنها می گذاری

 
می روی،می دانم امید محال دارم،اما

 
روزنی هر چند کوچک،رو به من وا می گذاری


می روی و می زند پرپر دل ناماندگارم


نازنین من چرا روی دلم پا می گذاری

 
من بدون موج زلفت،دل به دریا می سپارم


بی پناه شانه هایم،سر به صحرا می گذاری


می روی اما تو را جان پرستوهای عاشق

 
راست گو:از پیش من،دل می بری یا می گذاری؟

 

گناه بی اراده

     

 

می شه   خدا  رو حس کرد تو لحظه های ساده

 

تو اضطراب عشقو  گناه بی اراده

 

بی عشق عمر آدم ، بی اعتقاد می ره

 

هفتاد سال عبادت یک شب به باد می ره...

 

وقتی که عشق آخر ،تصمیمشو بگیره

 

کاری نداره زوده یا حتی خیلی دیره

 

ترسیده بودم از عشق، عاشقترم از همیشه

 

هر چی محال میشد ،با عشق داره میشه

 

انگار داره میشه

 

... عاشق نباشه آدم ، حتی خدا غریبه اس

 

از لحظه های هوا ، هوا می مونه و بس...

 

نترس اگه دل تو از خواب کهنه پاشه

 

شاید خدا قصه تو از نو نوشته باشه

عکس

شبهای بلند بی عبادت چه کنم؟ تن من به گناه کرده عادت چه کنم؟ یاران همه گویند خدا می بخشد گیرم که بخشید ز خجالت چه کنم؟

 سیاهی  رنگیست

   سیاهی رازیست

   من سیاهی را می پرستم

   درآن سیاهی چه رازیست

   نمی دانم

   من روشنی ها را

   در سیاهی چشم هایم می بینم

   نور را در سیاهی آسمان می شود جست

   خواب های طلایی

   در سیاهی چشم هایم نهفته

   آرامش عجیب ترین رازهای خلقت

   در سیاهیست

   ستاره ها وماه در سیاهی آسمان

   آشکارا دیده می شوند

   ریزش باران درسیاهی ابرهاست

   روشنی های پیروزی

   درسیاهی شکست گشته پنهان

   تسلی روان پاک

   در سیاهی شب رفتن گم شده

   کسی چه می داند

   سیاهی مزارآرامشی نباشد

   برای خفتگان اندرونش؟

 

وطن

 

ای کویر تو بهشت جان من

عشق جاویدان من ایران من

کاوه آهنگری ذهاک کش

خود که دشمن افکنی ناپاک کش

رخشی و رستم بر او پا در رکاب

تا نبیند دشمنت هرگز به خاب

مرزدارانه دلیرت جان به کف

سرفرازان سپاهت صف به صف

خون به دل کردند دشت و نهر را

بازگرداندند خرمشهر را

ای وطن ای مادر ای ایران من

مادر اجداد و فرزندان من

خانه من بانه من توس من

هر وجب از خاک تو ناموس من

ای دریغا که ویران بینمت

بیشه را خالی ز شیران بینمت

خاک تو گر نیست جان من میباد

زنده در این بوم و بر یک تن مباد

وطن یعنی پدر مادر نیاکان

به خون و خاک بستن عهد و پیمان

ز تیغ و سخره و دریا و هامون

ارس زاینده رود اروند کارون

وطن یعنی سرای تورک و پارس

وطن یعنی خلیج تا ابد پارس

وطن یعنی دو دست از جان کشیدن

به تنگستان و دشتستان رسیدن

زمین شستن ز استبداد و از کین

ز خون گرم در گرمابه فین

وطن یعنی هدف یعنی شهامت

وطن یعنی شرف یعنی شهادت

 

به یادت

 

دستم ساقه سبز دعایت

گـل اشـکم نثـار خاک پایـت

دلم در شاخه یاد تو پیچیـد

چو نیلوفر شکفتـم در هوایت

به یادت داغ بـر دل مـی نشانـم

زدیده خون به دامن می فشانم

چو نــی گر نالم از سوز جـدایـی

نیستان را به آتش می کشانم

به یادت ای چـراغ روشـن مـن

ز داغ دل بسوزد دامـن مـن

ز بس در دل گل یادت شکوفاست

گرفتـه بـوی گـل پیــراهن مـن

همه شب خواب بینم خواب دیدار

دلـی دارم دلـی بـی تـاب دیدار

و خورشیدی و من شبنم چه سازم

نه تـاب دوری و نه تاب دیــدار

سـری داریـم و سـودای غـم تـو

پـری داریـم و پــروای غم تـو

غمت از هر چه شادی دلگشاتـر

دلـی داریـم و دریــای غم تـو

 

قیصر امین پور