دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

فردایی ندارم

دیگر برای واژه ها جایی ندارم

حرف دلم گنگ است و معنایی ندارم

فصل سکوتم را ببین بانوی اشعار

فریادهایم بی صدا ، نایی ندارم

دنیا به پایان می رسد ، راهی نمانده

راهی اگر باقی ست من پایی ندارم

بانو ! نمی خواهم بجنگم تا قیامت

آیینی از نوع چلیپایی ندارم

آواز می خوانم ولی اینها دروغ است

آوایی از جنس نکیسایی ندارم

شاید فضای شعر من دور از تو باشد

من از نوشتن بی تو پروایی ندارم

حتی اگر روزی جدا از من بمانی

تا غصه اینجا هست تنهایی ندارم

این غصه ها و تیرگی ها سهم من بود

تا این سیاهی هست فردایی ندارم

 

درس مرگ

 

در کلاس درس روزگار
درسهای گونه گونه هست
درس دست یافتن به آب و نان!
درس زیستن کنار این و آن

درس مهر
درس قهر
درس آشنا‌شدن
درس با سرشک غم زهم جدا شدن!

...در کنار این معلمان و درس‌ها
در کنار نمره‌های صفر و نمره‌های بیست!
یک معلم بزرگ نیز
در تمام لحظه‌ها، تمام عمر!
در کلاس هست و در کلاس نیست!

نام اوست: مرگ!
و آنچه را که درس می‌دهد
زندگی است!

اشک

امشب اشک می ریزم تابار تنهایی را

ازدوش خود بردارم . امشب اشک می ریزم

تا تواشکهای خاطراتمو ببینی .

امشب اشک می ریزم تا خیابونهای دلم

پرازاشک من بشند .

امشب اشکهایم جای باران می بارند

پهنای صورتم ازاشکهام پرشده ...

دل آسمونم گرفته نباید براو خورده گرفت

چراکه آسمونم دلش می گیره واشکهاش

سرازیر می شه . احساسم مرده می نویسم

تا شاید احساس خفته ام بیدارشه نامه ای به خدا

می نویسم ازش می خوام دوست داشتنو یادم بده

صداقت و یادم بده ....

امشب اشک میریزم وبرای خدا می نویسم

که تابار تنهایی وازدوشم برداره می نویسم

که خدا جون دل من گرفته ازاین همه غم

دل من گرفته ازاین همه اشک ..............

دلم برای خاطراتم تنگ شده اشک می ریزم تا

اونهاروببینم ......


کاش می شد

کاش می شد از میان ژاله ها 

 جرعه ای از مهربانی را چشید 

 در جواب خوبها جان هدیه داد

 سختی و نامهربانی را ندید 

 کاش میشد با محبت خانه ساخت

یک اطاقش را به مروارید داد

 کاش می شد آسمان مهر را

 خانه کرد و به گل خورشید داد

کاش میشد بر تمام مردمان

 پیشوند نام انسان را گذاشت 

 کاش می شد که دلی را شاد کرد

بر لب خشکیده ای یک غنچه کاشت 

 کاش میشد در ستاره غرق شد

در نگاهش عاشقانه تاب خورد

 کاش می شد مثل قوهای سپید 

 از لب دریای مهرش آب خورد

کاش میشد جای اشعار بلند

 بیت ها راساده و زیبا کنم

کاش می شد برگ برگ بیت را

 سرخ تر از واژه رویا کنم

 کاش میشد با کلامی سرخ و سبز

 یک دل غمدیده را تسکین دهم

 

 

چگونه ستایشت کنم

ای عشق واقعی چگونه ستایشت کنم

 در حالی که قلبت  از محبت بی نیاز است،

چگونه ببوسمت وقتی که عشقت در وجودم جاری  می شود،

بگذار نامت راتکرار کنم  نامت زیباست....... دلنشین است ،

چه داشته ای که این چنین مرا طلسم کرده ای ،

من این گونه نبوده ام تو عشق را با من آشنا کردی،

 تو هوای دلم را با طراوت کرده ای،

زمانی که با تو هستم به آسمان بی کران پرواز می کنم،

 پس بدان دوستت دارم معبود حقیقی من ،

                      گرچه پایان راه را نمی دانم

 

 

ندونستی که بعد از تو چراغ خونه خاموشه ...

 

گلهای خونه پژمرده همه ی حرفها فراموشه ...

 

امید با تو بودن هم درون سینه ام مرده ...

 

تو را داشتن توی این دنیا چه ساده پیشم افسرده ...

 

هنوز عطر نفسهات را فضای خونه پر کرده ...

 

دل عاشق من اینجا بدون تو پر از درده ...

 

بیا برگرد دلم تنگه گلهای خونه بی رنگه...

 

چه سخته منتظر موندن دلم بدجوری دلتنگه ...

 

تو که رفتی نموندی قدر عشقم راهم نخوندی ..

 

بی صدا پر از ترانه قلب خسته ام را سوزندی ...

 

کاشکی می شد قصه ای عشقم با تو دنبال بگیره .....

 

هر چه دیوار جدائی بین ما دوتا بمیره

 

 

 

هر وقت این نوشته ها را می خونم بی اختیار به یادت می افتم