یه روزی روزگاری
یکی بود یکی نبود
اون که بود ..
خیلی تنها بود
اون که بود ...
یه روز یه نقاشی کشید
یه حوض ابی کشید
کنار حوض آیی
اونی که نبود رو کشید
چسبوندش به دیوار اتاقش
و هر روز بهش نگاه کرد
انقدر بهش نگاه کرد
تا بالاخره اون که تو نقاشی بود
شیفته ی نگاهش شد
حالا اون که نبود
همونی که تو نقاشی بود
هرروز سعی کرد که بیاد بیرون
یه روز موفق شد
اومد بیرون ...
اما کسی رو اون بیرون
پیدا نکرد!
آخه اون که بود
سال ها بود که رفته بود!
اما اون نقاشی هنوز به دیوار بود
اون که بود حالا دیگه نبود
و اون که تو نقاشی بود
حالا به نقاشی نگاه میکرد
که فقط توش یه حوض آبی بود
اون که اون وقتا نبود
حالا بود...
اما دیگه تو نقاشی هم کسی نبود !
اووووووووووووووول
به نظر من وقتی اونی که بود اونی که نبود و می کشه برای اینکه اونی که نبود هر جا هست تنها نباشه خودشم پیشش می کشه
اونی که بود خیلی ظالمه که اونی که نبودم تنها می کشه!
به ما هم سر بزن آپیم!
سلام من که میام تو نمیای