یک زوج در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.
که یهو یه پری کنار میزشون ظاهر میشه!از اونا میخواد هرکدوم فقط یه آرزو بکنند.
خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.
پری چوب جادووییش رو تکون داد و
اجی مجی لا ترجی
دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2در دستش ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت:
خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابراین، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه !!!
پری چوب جادوییش و چرخوند و.........
اجی مجی لا ترجی
و آقا 92 ساله شد
پیام اخلاقی این داستان
مردها شاید موجودات ناسپاسی باشند
ولی پریها................
مونث هستند !!!!!!!!
با همه با همه عاشقی ها که دارم
باید آخر شما را کناری گذارم
مثل دیروزهایی که در دل نبودید
می توانم دلم را به باران سپارم
من شبیه عزل های مردم نبودم
تف بر این شعر مردم فریبی که دارم
گر چه گاهی مردد ولی می روم آه
نیست دیگر در این محفل آخر قرارم
دوستان از سد خوان هفتم گذشتند
من گرفتار دست کدامین حصارم
عاشقی جرم باشد در این محفل آری
«از تبار شهیدان تهمت شمارم »
آ
تش امشب به پا می کنم تا بسوزید
در تب و تاب یک شعر آتش تبارم
مثل سالی که عاشق شدم مثل چشمت
مثل دلتنگی اول نو بهارم
می روم عاقبت تا کنارت گذارم
با همه با همه عاشقی ها که دارم
از در در آمدی و من از خود به در شدم
گویی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر می دهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی خبر شدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود، بدیدم و مشتاق تر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش دوست
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودی به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند رخ سرخ تو سعدی که زرد کرد؟
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
هنوز قصه نگفتیم و ماجرا رخ داد
قلم به دست رمانی که بی شما رخ داد
درست قصه همین بود و ماجرا این بود
بدون شرح نفهمیدم از کجا رخ داد
و روز بعد تمام رسانه ها گفتند
دوباره شرح عظیمی ز ماجرا رخداد
سکانس یکصد و هشتاد و چند صحنه گذشت
پلان سیصد و هشتاد و چند تا رخداد
و من هنوز به فکرم به فکر آن مردی
که فکر می کند این ماجرا چرا رخ داد
چقدر صحنه آن روز پیش چشمش مات
چقدر واقعه آرام و بی صدا رخ داد
دوباره قصه که هاشور می خورد هاشور
دوباره حادثه ای دور چشم ما رخ داد
و زن همان که نمی دانم از کجا آمد
کنار شعر ورق خورد و نابجا رخ داد
و مرد خواست که عاشق شود ولی سانسور
رسانده بود خودش را به انتها رخداد
و مرد خواست که قصه عوض شود آری
و مرد خواست بگوید چرا ،چرا رخ داد
شبی جنازه او را به دوش می بردند
کنار باجه بی روزنامه بی رخداد
| |||