من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نا بستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه ی مایی!
به کعبه گفتم:
تو از خاکی منم از خاک...چرا باید به دور تو بگردم؟؟؟
ندا آمد تو با پا آمدی باید بگردی
برو با دل بیا تا من بگردم....!!!
سکوتم را به باران هدیه کردم
تمام زندگی را گریه کردم
نبودی در فراق شانهایت
به هر خاکی رسیدم تکیه کردم
عاشقانه عارفانه بی بهانه
خالصانه با صداقت بی نهایت
تا قیامت
دوستت دارم
روزی مردی , عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند .
او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد , اما عقرب انگشت او را نیش زد.
مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد ,
اما عقرب بار دیگر او را نیش زد .
رهگذری او را دید و پرسید:
"برای چه عقربی را که نیش می زند , نجات می دهی" .
مرد پاسخ داد:"این طبیعت عقرب است که نیش بزند
ولی طبیعت من این است که عشق بورزم
زندگی شاید آن لحظه ای باشد:
که غنچه ی گله سرخی بر لبان او شکوفا می شود...
و مرگ
مرگ شاید آن لحظه ای باشد
که شبنمی از دیدگانِ او تا اعماق وجودم را طهارت می بخشد...
*آری زندگی و مرگ به همین سادگی رقم می خورد*
*پس عاشقانه او را دوست دارم*
*به او بگوییددوستش دارم*
مثل نوری بر دلم تابیده
لا به لای دفتر احساس من
عاشقانه اسم خود را دیده