دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

بهارانه

بوی باران،بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک میرسد اینک بهار

خوش بحال روزگار
خوش بحال چشمه‌ها و دشتها
خوش بحال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش بحال غنچه‌های نیمه‌باز
خوش بحال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش بحال جام لبریز از شراب
خوش بحال آفتاب

ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی‌پوشی بکام
باده رنگین نمی‌بینی به جام
نقل وسبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می‌باید تهی است؛

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ

دلم شکست

 

 

دیدی دلم شکست...

دیدی که این بلور درخشان عمر من

بازیچه بود...

دیدی چه بی صدا دل پر آرزوی من

از دست کودکی که ندانست قدر آن

افتاد بر زمین

                      دیدی دلم شکست.........

گل من

پاییزه غریب و بی رنگ

اون همه برگ مگه کم بود

گل من رو چرا چیدی

گل من دنیای من بود

بی خیال

 
یادته بهت می گفتم که اگه بری می میرم؟
زندگی بی تو محاله؟ ، دست مرگ و من می گیرم؟

یادته که روز آخر بغض مو نگه نداشتم
تو جواب تلخ بدرود گریه هامو جا گذاشتم

منه تنها رو سپردی به هجوم تیغ غربت
خودت اما پر کشیدی میون تیک تیک ساعت

به تو گفتم نرو برگرد . . . که تو قلب من نشستی
ولی تو با خنده گفتی که دیگه عهد و شکستی

می دونم یه روز دوباره برمی گردی خیلی دیره
میگی حرفات یه دروغ بود، بی صدام دلت می گیره

ولی افسوس که دل من دیگه عاشق نمی مونه
که برای با تو بودن شعر خوشبختی بخوونه

بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرو

یادته به من می گفتی که برام فقط تو موندی
حس من مثل یه شعره ، بیت آخر رو تو خوندی

همه حرفایی که گفتی دونه دونه  باورم شد
همه اشکی توی چشمام واسه روز آخرم شد

اما تو ساده شکستی ، حرمت هرچی نفس بود
کاشکی تو قصه هات می گفتی دل من برات قفس بود

می دونم یه روز دوباره برمی گردی خیلی دیره
میگی حرفاش یه دورغ بود، بی صدام دلت می گیره

برو و قلب تو بردار که واسه خودت بموونه
توی رویام جا نداری ، بسه حرف عاشقونه

 

اگر می دانی در این جهان کسی هست
که با دیدنش رنگ رخسارت تغییر می کند
وصدای قلبت آبرویت را به تاراج میبرد ،
مهم نیست که او مال تو باشد ،
مهم این است که فقط باشد :
زندگی کند ، لذّت ببرد
و نفس بکشد .

خبر مرگ

 

      گاه می اندیشم،


خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟

 

آن زمان که خبر مرگ مرا


از کسی می شنوی، روی تو را


کاشکی می دیدم .


شانه بالا زدنت را،


- بی قید -


و تکان دادن دستت که،


- مهم نیست زیاد -


و تکان دادن سر را که،


- عجیب ! عاقبت مرد ؟


- افسوس !


- کاشکی می دیدم !


من به خود می گویم :


« چه کسی باور کرد


« جنگل جان مرا


« آتش عشق تو خاکستر کرد ؟

 


با من اکنون چه نشستنها، خاموشیها،


با تو اکنون چه فراموشیهاست .


چه کسی می خواهد


من و تو ما نشویم


خانه اش ویران باد