رستنی ها کم نیست٬
من و تو کم بودیم٬
خشک و پژمرده تا روی زمین خم بودیم
گفتنی ها کم نیست
من و تو کم گفتیم
مثل هذیان دم مرگ از آغاز
چنین درهم و بر هم گفتیم
دیدنی ها کم نیست
من و تو کم دیدیم
بی سبب از پاییز جای میلاد اقاقی را پرسیدیم
چیدنی ها کم نیست
من و تو کم چیدیم
وقت گل دادن عشق روی دار قالی
بی سبب حتی پرتاب گلی سرخ را ترسیدیم
خواندنی ها کم نیست
من و تو کم خواندیم
من و تو ساده ترین شکل سرودن را
در معبر باد
با دهانی بسته واماندیم
من و تو کم خواندیم
من و تو واماندیم
من و تو کم دیدیم
من و تو کم چیدیم
من و تو کم گفتیم
وقت بیداری فریاد
چه سنگین خفتیم!!
من و تو کم بودیم
من و تو
امادر میدان ها
آنک اندازه ی ما می خوانیم
ما به اندازه ی ما می بینیم
ما به اندازه ی ما می چینیم
ما به اندازه ی ما می گوییم
ما به اندازه ی ما می روییم
من و تو
خم نه و
در هم نه و
کم هم نه
که می باید با هم باشیم
من تو حق داریم
که به اندازه ی ما هم که شده
با هم باشیم
گفتنی ها کم نیست
چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید
چرا نگاه هایت انقدر غمگین است ؟
چرا لبخندهایت انقدر بی رنگ است ؟
اما افسوس ... هیچ کس نبود
همیشه من بودم و من و تنهایی پر از خاطره
اری با تو بودم
.. با تویی که از کنارم گذشتی.
و حتی یک بار هم نپرسیدی
چرا چشم هایت همیشه بارانی است!!!؟؟؟
الهی ، همچو بید می لرزم
مبادا که به هیچ نیرزم
الهی ، به حرمت آن نام که تو دانی
و به حرمت آن صفت که تو چنانی
که ما را از وسوسه و
از هوای نفسانی و
از غرور نادانی نگاه دار که می توانی
الهی ، ندانستم ، چون دانستم نتوانستم