دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

« دیدار تلخ»

 

این چه عشقی است که در دل دارم
 
من از این عشق چه حاصل دارم
 
می گریزی زمن و در طلبت
 
باز هم کوشش باطل دارم
 
بازهم لبهای عطش کرده من
 
عشق سوزان ترا می جوید
 
می تپد قلبم وبا هر تپشی
 
قصه عشق تو را می گوید
 
بخت اگر از تو جدایم سازد
 
می گشایم گره از بخت چه باک
 
ترسم این عشق سرانجام مرا
 
بکشد تا به سرا پرده خاک
 
 

 

من و تو

 

رستنی ها کم نیست٬

من و تو کم بودیم٬

خشک و پژمرده تا روی زمین خم بودیم

گفتنی ها کم نیست

من و تو کم گفتیم

مثل هذیان دم مرگ از آغاز

چنین درهم و بر هم گفتیم

دیدنی ها کم نیست

من و تو کم دیدیم

بی سبب از پاییز جای میلاد اقاقی را پرسیدیم

چیدنی ها کم نیست

من و تو کم چیدیم

وقت گل دادن عشق روی دار قالی

بی سبب حتی پرتاب گلی سرخ را ترسیدیم

خواندنی ها کم نیست

من و تو کم خواندیم

من و تو ساده ترین شکل سرودن را

در معبر باد

با دهانی بسته واماندیم

من و تو کم خواندیم

من و تو واماندیم

من و تو کم دیدیم

من و تو کم چیدیم

من و تو کم گفتیم

وقت بیداری فریاد

چه سنگین خفتیم!!

من و تو کم بودیم

من و تو

 امادر میدان ها

آنک اندازه ی ما می خوانیم

ما به اندازه ی ما می بینیم

ما به اندازه ی ما می چینیم

ما به اندازه ی ما می گوییم

ما به اندازه ی ما می روییم

من و تو

خم نه و

در هم نه و

کم هم نه

که می باید با هم باشیم

من تو حق داریم

که به اندازه ی ما هم که شده

با هم باشیم

گفتنی ها کم نیست

 

دلنوشته های یک دوست

 

چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید

چرا نگاه هایت انقدر غمگین است ؟

 چرا لبخندهایت انقدر بی رنگ است ؟

اما افسوس ... هیچ کس نبود

 همیشه من بودم و من و تنهایی پر از خاطره 

 اری با تو بودم

 .. با تویی که از کنارم گذشتی.

 و حتی یک بار هم نپرسیدی

 چرا چشم هایت همیشه بارانی است!!!؟؟؟

 

الهی ، همچو بید می لرزم

مبادا که به هیچ نیرزم

الهی ، به حرمت آن نام که تو دانی

و به حرمت آن صفت که تو چنانی

 که ما را از وسوسه و

 از هوای نفسانی و

 از غرور نادانی نگاه دار که می توانی

 الهی ، ندانستم ، چون دانستم نتوانستم

 

اشعاری از یه دوست

 

-  من سکوت را دوست دارم
 
- بخاطر ابهت بی پایانش.....
 
- فریاد را می پرستم
 
- به خاطر انتقام گمگشته در عصیانش.....
 
- فردا را دوست دارم
 
- بخاطر غلبه اش بر فکر کجمدار.....
 
- زمستان را می پرستم
 
- بخاطرعدم احتیاج، عدم اعتنایش به بهار.....
 
- آفتاب را دوست دارم
 
- بخاطر وسعت روحش که شب ناپدید می شود
 
تا ماه فراموش کند حقیقت تلخی را که از او نور می گیرد.....
 
- زندگی ایده آل  من است ومن آن را تقدیس می کنم
 
- بخاطر اینکه روزی هزار بار نابودش می کنند اما هرگز نمی میرد......
 
- عاشقان پاک را دوست دارم
 
- بخاطر اینکه عشق پاک را بر هوا وهوس ترجیح می دهند....
 
- دوست دارم آنهایی را که کلمه عشق برای آنها پوچ و مبهم نیست....
 
- وبه تو عشق می ورزم زیرا با تمام وجود دوستت دارم
 
بابا شرمنده کردی

سیاهی

 

شب سیاه . افکار سیاه. همه چیز سیاه.
 
چه ساده سیاه است زندگی. زندگی بر پایه نیستی استوار، چه بد....
 
چه ترس مزحکی:
 
پلیدی در ذهن غلبه کرده است. پلیدی حریف سرسختی است.
 
پلیدی را چه کسی آورد؟
 
پلیدی را چه کسی از میان می برد؟
 
پلیدی حاصل افکار سیاه با زندگی نیست؟
 
چاره بیداری ذهن است
 
اما حیف، گویی ذهن را خوابی ابدی در برگرفته
 
یا بیداری عشق، که نه او هم تسخیر شده
 
عشق را چه کسی کشت؟
 
آری
 
می دانم تقصیر من است. نباید عشق را می دیدم.
 
عشق دیدنی نیست، من هم عشق را ندیدم ولی پنداشتم که دیدم،
 
چه عقل سلیمی
 
همانند دیگران عمل کردم.
 
در پی ساختن جامی هستم که عشق را نوش کند.
 
مثل شراب، عشق را گرمای وجود کند و رندی را زلال سازد
 
آنوقت شاید بتوان گفت: چه شراب رندی
 
از سیاهی تا سپیدی را سفر باید کرد...............
 
ممنون از اشعارت