یک اگر با یک برابر بود ... | |
معلم پای تخته داد میزد از میان جمع شاگردان یکی برخاست، نگاه بچه ها ناگه به یک سو خیره گشت سکوت مدهشی بود و سؤالی سخت. و او با پوزخندی گفت: معلم ناله آسا گفت:
|
داغ یک عشق قدیمو اومدی تازه کردی
شهر خاموش دلم رو تو پرآوازه کردی
آتش این عشق کهنه دیگه خاکستری بود
اومدی وقتی تو سینه نفس آخری بود
به عشق تو زنده بودم
منو کشتی
دوباره زنده کردی
دوستت داشتم
دوستم داشتی
منو کشتی
دوباره زنده کردی
تا تویی تنها بهانه واسه زنده بودنم
من به غیر از خوبی تو مگه حرفی میزنم؟
عشقت به من داد عمر دوباره
معجزه با تو فرقی نداره
تو خالق من بعد از خدایی
در خلوت من تنها صدایی
به عشق تو زنده بودم
منو کشتی
دوباره زنده کردی
دوستت داشتم
دوستم داشتی
منو کشتی
دوباره زنده کردی
رفته بودیم هر چی که داشتیم دیگه از خاطر من
کهنه شد اسم قشنگت میون دفتر من
من فراموش کرده بودم همه روزای خوبو
اومدی آفتابی کردی تن سرد غروبو
عشقت به من داد عمر دوباره
معجزه با تو فرقی نداره
تو خالق من بعد از خدایی
در خلوت من تنها صدایی
به عشق تو زنده بودم
منو کشتی
دوباره زنده کردی
دوستت داشتم
دوستم داشتی
منو کشتی
دوباره زنده کردی
قطرات اشکش را از گوشه ی چشمانش ربود.شیطان را از خود رانده بود.اما هنوز هم نمی خواست کسی صدای شکستن
غرورش را بشنود .چهره ی آشنایی را در آن سوی خیابان می دید.مردش بود.مردی که هنوز هم دوستش می داشت.مردی که تمام
عشقش بود.چقدر خدا خدا کرده بود تا بتواند او را برای لحظاتی هر چند کوتاه ببیند .دزدانه نگاهش کرد.سایه ی سال ها زندگی بر ذهنش
سایه انداخته بود. ضربان قلبش تند ترشده بود و فشرده شدن جسم و روحش را احساس می کرد.
-- ... چقدر دلم هوای بوسیدنش رو کرده! ...آه خدای من... یا نجاتم بده و یا منو بکش و راحتم کن...خدایا به تو پناه می برم...
ناگهان مرد به این سوی خیابان پیچید.انگار داشت مستقیم به سمت او می آمد. زن نگاهش را دزدید . ته دلش خالی شد. کاش
می توانست خودش را در جایی مخفی کند.اما دیگر دیر شده بودزن دستپاچه شده بود. مرد هر لحظه به او نزدیک تر می شد. نزدیک و
نزدیک تر.دیگر درست در مقابلش بود.امااصلا نگاهش نکرد.انگار اورا نمی دید.متفکر وگنگ زده از کنارش گذشت.اشک در چشمان
زن دوباره حلقه بست.
-- ...آه خدای من!...
آه سردی از سینه اش بیرون دوید.داشت حسرت روزهای گذشته اش را می خورد. دلش برای آشپزخانه ی سبز رنگش تنگ شده
بود. همان جایی که برای مرتب کردنش کلی سلیقه به خرج می داد.برای هوای خانه اش. برای آشپزی و ظرف هایش. برای خنده های
دخترش و فریادهای پر شیطنت پسرش.گونه هایش خیس وخیس تر می شد.
- ... خدایا همشون رو به تو می سپارم...زندگیمو...دخترمو...پسرمو...خدایا خودت خوب می دونی که اونا با من هیچ وقت خوشبخت
نمی شن... من که نابود شدم...اونا رو به تو می سپارم...خدای خودت هواشونو داشته باش...
دیگر گونه هایش را پاک نکرد.قطرات اشکش همچنان فرو می غلتید .گریه می کرد و بر خودش لعنت می فرستاد.از خودش
متنفر بود.به عالم و آدم ناسزا می گفت.به خودش.خانواده اش.به زنده و مرده اش.به لجنی که هم خونش بود.
ناگهان به یاد کیفش افتاد.آرام انگشتانش را به داخل کیفش فرو برد.لبخندی از رضایت روی لب هایش نشست.شیطان هم داشت
به او لبخند می زد. آرامش نرمی در تنش دوید.دوباره خندید.باز هم خندید وعشقش را لای انگشتانش چرخاند.دیگر گریه اش قطع شده
بود.شیطان هم دوباره به او چشمک می زد.