من اینک باز می گویم
کلامم را
و شعرم را
برایت راز می گویم
تو ای نیلوفر زیبا
تو ای تنها و بی همتا
چنان در سحر زیبای کلامت
مانده ام مفتون
چنان با حرف حرف شعر تو
جدا گشتم از این گردون
که دیگر هیچ حرفی جز کلام
دوستت دارم
نمی دانم
نمی خواهم
نمی خواهم دگر این گیتی پست دغل پرور
که دیگر من تو را دارم
به استقبال تو این بی زبون آمد
برایت هدیه ایی دارد
گر چه کوچک و کم قدر
که شاید در نظر آید
و آن جانی ست ناقابل
که در پیش تو قربان است
یکی شکرانه کوچک
برای عهد و پیمان است
در تنهاییم وا مگذاری این عشق بی زبان را
که
در یک زندگی , در یک بودن
زندگی را به دست مرگ بخشیده ام
آه در دلم به سکوت نشسته
وفریادم
زیر شلاق سایه ها شکسته
کویر بی تاب تنم در تمنای
دستان تو میسوزد
با من بمان
حتی به اندازه یک لحظه
تو بیزبان یارم
از بیزبانیها سخن داری
به زانو افتاد ابر پیش چشمانم
شنود قلب من
ندای شعرت را
بستی پیمان تا ابد
نخواهی گذاشت هرگز تنهایم
من چه گویم
با این زبانم
که
عاجز مانده در
شعر واحساست
در مهلکه میدان عشق
تو شدی تک درخت نارون کوچه دل
من نیلوفری حلقه بر آن
یار بی زبانم
وقتی آمدی
آبی شدی , بر
نیلوفر خشکیده در گلدان تنهایی
کنون این من این دل
این هم از عشق واحساسم
بنده ای در درگاه عشقت
گوشه ای بنما
جانان کنم بیدریغ نثار
راز شقایق
شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت :
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود- اما طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش آندم
شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کوره آتش زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز
دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست او بودم
وحالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه
روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد
تو شبستون چشات
پایین پله های پلکت
مچ مهتابو می گیرم
اون دمی که گرگ و میشه
با یه گله شقایق
پیش پای تو می میرم
من شبو به خاطراتم
وصله می کنم می دوزم
من به هر رعد نگاهت
گر می گیرم و می سوزم
تو شبستون چشات
پایین پله های پلکت
مچ مهتابو می گیرم
اون دمی که گرگ ومیشه
با یه گله شقایق
پیش پای تو می میرم
اگه روزا خواسته باشی
شبو تا تهش می نوشم
می زنم به آب وآتیش
با خود خورشید می جوشم
زخم خورشیدی تن رو
با شب وشبنم می بندم
اگه مقتول تو باشم
دم جون دادن می خندم
تو شبستون چشات
پایین پله های پلکت
مچ مهتابو می گیرم
اون دمی که گرگ ومیشه
با یه گله شقایق
پیش پای تو می میرم
تو با این نگاه یاغی
قرق سینه مایی
فاتح قلعه رویا
کی به فتح ما می آیی؟