دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

گوگوش

 
شب من پنجره ای بی فردا 

روز من قصه تنهایی ها 

مانده بر خاک و اسیر ساحل 

ماهی ام ماهی دور از دریا 

هیچ کس با دل اواره من  

لحظه ای همدم و همراه نبود 

هیچ شهری به من سرگردان 

در دروازه خود را نگشود 

کولی ام خسته و سرگردانم 

ابر دلتنگ پر از بارانم 

پای من خسته از رفتن بود 

قصه ام قصه دل کندن بود 

دل به هرکس که سپردم دیدم 

راهش افسوس جدا از من بود

قصه (سنگتراش)

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.

در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!

در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.

پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.

کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.

همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!

زیباترین چیز در دنیا...اونیه که خدا دوس داره

روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد وبرای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت وفرمود:من تورا تنبیه نمیکنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی. کاری را به تو محول میکنم،به زمین برو وبا ارزشترین چیز دنیا را برای من بیاور.فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین رفت.سالها روی زمین به دنبال با ارزشترین چیز دنیا گشت.روزی به یک میدان جنگ رسید، سرباز جوانی رایافت که به سختی زخمی شده بود . مرد جوان دردفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود وحالا درحال مردن بود فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت وبا سرعت به بهشت باز گشت. خداوند فرمود:به راستی چیزی که تو آوردی باارزش است. سربازی که زندگیش را برای کشورش میدهد، برای من خیلی عزیز است، ولی برگرد وبیشتر بگرد.فرشته به زمین بازگشت وبه جستجوی خود ادامه داد. سالیان دراز در شهرها ،جنگلها ،ودشتها گردش کرد. سرانجام روزی در بیمارستان بزرگ پرستاری دید که بر اثر یک بیماری در حال مرگ بود.پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بودکه مقاومتشرا از دست داده بود. پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود ونفس نفس میزد.در حالی که پرستار نفسهای آخرش را میکشید، فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت وبه سرعت به سمت بهشت رفت.وبه خداوند گفت:خدوندا مطمئنم آخرین نفس این پرستار فداکار با ارزشترین چیزدر دنیاست. خداوند پاسخ داد: این نفس چیز با ارزشی است. کسی که زندگیش را برای دیگران میدهد، یقینا از نظر من با ارزش است.ولی برگرد ودوباره بگرد. فرشته برای جستجو ی دوباره به زمین بازگشت وسالیان زیادی گردش کرد. شبی مرد شروری را که براسبی سوار بود درجنگل یافت. مرد به شمشیر ونیزه مجهز بود.او میخواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد.مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان وخانواده اش درآن زندگی میکردند، رسید.نور از پنجره بیرون میزد.مرد شرور از اسب پایین آمد واز پنجره داخل کلبه را بدقت نگاه کرد.زن جنگلبان را دیدکه پسرش را میخواباندوصدای اورا که به فرزندش دعای شب را یاد میداد،شنید.چیزی درون قلب سخت مرد ،ذوب شد.آیا دوران کودکی خودش را بیاد آورده بود؟چشمان مرد پر از اشک شده بود وهمان جا از رفتار ونیت زشتش پشیمان شد وتوبه کرد.فرشته قطره ای اشک از چشم مرد برداشت وبه سمت بهشت پرواز کرد.خداوند فرمود:این قطزه اشک با ارزشترین چیزدردنیاست، برای اینکه این اشک آدمی است که توبه کرده وتوبه درهای بهشت را باز میکند. 
 
خداوند متعال  فرمود: «به آن دسته از بندگانم که بر خودشان ستم روا داشته (و خود را به گناه آلوده نموده‏اند) بگو از رحمت خدا مأیوس نشوند؛ چرا که خدا همه گناهان را می‏آمرزد. به درستی که او خدای بخشنده و مهربان است».

شب، سکوت، کویر

 

تو که نازنده بالا دلربایی

تو که بی‌سرمه چشمون، سرمه‌سایی

تو که مشکین دوگیسو در قفایی

به ما گویی که سرگردون چرایی

 

سیه بختم که بختم واژگون بی

سیه روزم که روزم تیره‌گون بی

شدم محنت کش کوی محبت

ز دست دل که یارب غرق خون بی

 

بمیرم تا تو چشم تر نبینی

شرار آه پر آذر نبینی

چنان از آتش عشقت بسوزم

که از ما رنگ خاکستر نبینی

 

ز عشقت سوختم ای جان کجایی

بماندم بی سر و سامان کجایی

نه جانی و نه غیر از جان چه چیزی

نه در جان، نه برون از جان کجایی

 

دلم دردی که دارد با که گوید

گنه خود کرده، تاوان از که جوید

دریغا نیست همدرد موافق

که بر بخت بدم خوش خوش بروید

گل وصلت فراموشم نکرده

وگرنه خار از سر گورم بروید

سر عشق

 

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

 

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم، نه عقل ماند و نه هوشم

 

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد

دگر نصیحت مردم، حکایت است به گوشم

 

مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی

که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

 

من رمیده دل آن به که در سماع نیایم

که گر به پای درآیم، به در برند به دوشم

 

بیا به صلح من امروز در کنار من امشب

که دیده خواب نکرده است از انتظار تو دوشم

 

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم

که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

 

به زخم خورده، حکایت کنم ز دست جراحت

که تندرست، ملامت کند چو من بخروشم  **

 

مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن

سخن چه فایده گفتن، چو بنده می‌ننیوشم

 

به راه بادیه رفتن، به از نشستن باطل

وگر مراد نیابم، به قدر وسع بکوشم