دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

گاهی بیا و پشت سرم لحظه ای بمان !

 

گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود

امروز هم

ما هر چه بوده ایم، همانیم

ما صوفیان ساده ی سرگردان

درویش های گمشده ی دوره گرد

حتی درون خانه ی خود هم

                                 مهمانیم

 

وقتی

من پشت میز خود بنشینم

وقتی تو

در هیئت الهه ی الهام

آرام و بی صدا

مثل پری شناور در باد

یا مثل سایه پشت بام سرم راه می روی

و دفتر و مداد و کتابم را

که در کف اتاق پراکنده اند

از روی فرش کوچکمان جمع می کنی

بی آنکه گرد هیچ صدایی

بر لحظه ی سرودن من سایه افکند

آرامش حضور تو عطر خیال را

بر خلسه وار خلوت من می پراکند

 

و خرقه ی تبرک من دستا های توست

پس

گاهی بیا و پشت سرم لحظه ای بمان

دستی به روی شانه ی من بگذار

تا از فراز شانه ی من

این سطرهای درهم و برهم

این شعرهای مبهم خط خورده را

                                             در دفترم بخوانی

تا سطرهای تار

                                 روشن شوند

تا من قلم به دست تو بسپارم

تا تو به دست من بنویسی

بعد ...

         ـ یک استکان چای !

                                 (از پس خستگی)

 

آنگاه

در خانقاه گرم نگاه تو

ما هر دو بال در بال

بر سطرهای آبی این دفتر سفید

                                             پرواز  می کنیم

این اوج ارتفاع من و توست !

 

در دود عود و اسفند

همراه واژه های رها در هوا

رقص نگاه ما چه تماشایی ست !

 

این حلقه ی سماع من و توست !  

 

 

گاهی وقت ها

 

گاهی آنقدر عاشقانه برایم ترانه می خوانی که گویی عاشق تر از تو

 نبوده و نیست

گاهی آنقدر بی تفاوت به شعرهایم گوش می دهی که گویی قلبی در سینه ات

نبوده و نیست

گاهی آنقدر مهربانی که حتی برای کبوترها هم دانه می ریزی

گاهی آنقدر نامهربانی که برای گنجشکان زیر باران مانده هم 

غمگین نمی شوی

گاهی آنقدر خندانی که من ،دفتر و قلمم را سحر میکنی

گاهی آنقدر درهمی که نه من ،نه دفترمم و نه قلمم هیچکدام خندانت نمی کنیم

گاهی آنقدر دلتنگم می شوی که آسمان پر از ابر میشود

گاهی آنقدر بی رحمی که باران سیل آسای آسمان را نمی بینی

گاهی آنقدر دوستم داری که از خود بیخود می شوم

گاهی آنقدر بی احساس دوستم داری که التماس دو چشمم را نمی بینی

گاهی آنقدر به من نزدیکی که در هم گم می شویم

گاهی آنقدر از من دوری که خودت را هم  نمی بینی

گاهی شمعدانی ها برایم میخندند و گاهی می گریند

 

 

 

تو،تو،تو،تو

 

دیروز تو می رفتی و از چشمانم باران می آمد

امروز هر موقع باران می آید احساس می کنم تو می روی آنسوی اشکهای من

می خواهم قبل از اینکه هر دیروز و فردایی با سلامی گرم به استقبال گذر

 ایام بی پناهم بیایند تمام داراییم را به تو تقدیم کنم با دستانی خسته اما گرم

اشکهای بی صدا

دستهای بسته

پاهای خسته

قلب عاشق

کلام صادق

شعر بی بها

حس بی گناه

دارایی من است ارزانی تو،تو،تو،تو

 

 

 

به یادت

 

به یادت اشک میریزم،اما تو برنمیگردی

          ندونستی که می خوامت، ندونستی و بد کردی

 

 

بگو آهسته در گوشم چرا کردی فراموشم

همیشه از غم چشمت تو گویی زهر می نوشم

تو خود ای کاش میدیدی که از چشم تو مدهوشم

بگو آهسته ای عاشق،چرا کردی فراموشم

 

 در یاری به قلبت زدم

  کیستی؟            تو پرسیدی

  منم ، من

  در نمی گشایم   تو پاسخ   دادی

  آخر چرا ای مهربان!؟!!!

  برو، دور شو، در چنین جایی نیست جای تو          تو پاسخ دادی

  رفتم سرگشته و حیران

  دور شدم ، فرسنگها، تنهای تنها با آتش عشق و فراق

  آری دانستم ،دانستم چرا نبود جای من آنجا

  بازگشتم بسویت با هزاران امید

  حلقه زدم بر قلبت با هراس و ترس

  کیستی ؟؟      تو پرسیدی

  تویی ،ای عاشق ترین

  بیا اینجاست جای تو، من شدی تو                     تو پاسخ دادی

  جا تنگ بود ،آری اینجا نبود جای دو من

  نگاهم کردی

  خون شده چشمانت چرا؟؟؟                             تو پرسیدی

  نه از بی خوابی شبهاست، خاری در آن فرو رفته

  شکسته شدنم حس شد ، از نگاهت فهمیدم

 



 

امشب

 

چه رفته است که امشب سحر نمی آید

شب فراق مگر به پایان نمی آید

جمال یوسف گل،چشم باغ روشن کرد

ولی ز گمشدهء من خبر نمی آید

تو را مگر به تو نسبت کنم به جلوهءناز

که در تصور از این خوبتر نمی آید

طریق عقل بود ترک عاشقی دانم

ولی ز دست من این کار بر نمی آید