دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

اسم فامیل...!!!

 

 

از یه بازی ساده ...شاید برای گذراندن زمان...

از یه خودکاری که دو سرش 2 رنگ بود..

از یه حرکت که در اتوبانه بی نهایت می رفت..

شاید چون مقصد که دور بود..

اما دوری راه...خستگی...همش...یه صحبت کوتاه..

بعدش یه دوستی زیبا...اما کوتاه

بعدش کلی خنده...شاید فقط وقت گذشت..

شاید حوصله اش پر شد...

همش زیبا بود..

اما آخرش همش خاطره شد...

 

به نظره خودم این زیباترین مطلب من تو مدت وبلاگنویسیه

 

بیزارم

 

قایقی خواهم ساخت

خواهم انداخت به آب

دور خواهم شد از این خاک غریب

که در آن هیچ کس نیست که در بیشه عشق

قهرمانان را بیدار کند

...........................................................................................................................................

 

تو را می خوانم

 

این منم که تو را می خوانم

نه پری قصه هستم در آفاق داستان

و نه قاصدکی در یک قدمی تو

من یک انسانم

کسی که همواره به یاد توست

سالهاست با رودخانه و آسمان زندگی می کنم

برای کفتران چاهی دانه می ریزم

و ماه را به مهمانی درختان دعوت می کنم

این تویی که مرا در تمام لحظات می بینی

می نویسم تا تمامی درختان سالخورده بدانند

که تو مهربانترین مهربانی

پس آرام و گرم می نویسم

دوستت دارم


در دل من...

می خواهم روزهای سیاهم را برگ برگ کنم

می خواهم سوزی که دائم در وجودم حس می کنم

به فراموشی بسپارم

فراموشی چه واژه زیبایی

اما حیف که سعادت و انتقام با مفهوم این واژه منافات دارد

می خواهم قلمو خیال را در دست بگیرم

وخودم را خوشبخت نقاشی کنم

می خواهم همه جا را آبی کنم

می خواهم آتش را از روزگار حذف کنم

می خواهم از ته دل و قلبم فریاد بکشم

تا شاید ذره ای از غوغا درونم کم شود

تا شاید قلبم از یاد خاطره ها تهی نشود

ای کاش دست کم صفحه خیالم

این رنگ و بو را می گرفت

 

غریبه کوچک

 

این بار هم تو را می یابم

در هیاهوی یک التهاب ناب

که صداقت را معنا می کند

تو را آغاز می کنم

به روی برگهای سپید

تا برگهای دفتر زندگییم

آرام ،آرام از روح ترانه هایت لبریز شوند

باز می گردم به آغاز

به ابتدای نگاه تو

به اوج احساسهای بی نشان

دوست داشتن

رمزی برای رهایی از تکرار است

دوست د اشتن

رسیدن به اوج جاودانگی باورهای ماست

ولی افسوس...

آن زمان که باید دوست بداریم کوتاهی میکنیم

 آن زمان که دوستمان دارند لجبازی میکنیم

 و بعد...

برای آنچه از دست رفته آه میکشیم

پس هیچ وقت دریغ نکنیم

 برای دوست داشتن



 

*غریبه کوچک*

تنها تو هستی که مرا فراموش نکرده ای

همه مرا فراموش کردند و رفتند تنها تو ماندی....

تنها تو به صدایم گوش می دهی....

برایت از چه بگویم؟

از بی وفایی روزگار یا از دل کوچک تنهایم؟

تو هم خواهی رفت....

و من می مانم و دنیای تنهایی....

تا به کی انتظار تا به کی انتظار

تا به کی منتظر ماندن و نوشتن تا بیایی؟

شاید من اشتباه می کنم

دوست دارم وقت رفتن خبرم کنی

تا برای اخرین بار در اغوشت گم شوم

تا برای اخرین بار دستان گرم و پر محبت

را با تمام وجود در بر گیرم

و با تمام احساس لمس کنم....

برو....

ولی فکر غریبه کوچک باش

 

دیگه نمی خوامت

 

آنگاه که نیلوفر های برکه وفا پرپر شدن

وگلبرگهای عهد تو خشکیدن

یاسهای وحشی لبخند تلخی زدند

و تو مرا از یاد بردی

انگاه که ابرها

اشکهایشان را نثار ادمیان کردند

تا بذر محبت جوانه بزند

زیر چتر سیاه خود نهان شدی و مرا از یاد بردی

دیگر به فلک شکایتی نخواهم کرد

بر لب همان برکه طلایی

که روزی نیلوفرهای عشق در ان می روییدن

خواهم رفت و خواهم گفت

من نیز تو را از یاد خواهم برد