دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

تو فقط میگفتی .....؟

 

من آرامتر از  صدای زجه هاتی برگهای پائیزی که  زیر پای مسافرای جادهای غربت خرد میشوند و له  ، شکستم . به  سردی بوسها ی عاشقانه  برف بر لبان  زمین ، در گور فراموشی خوابیدم ، با  روانی آب دیدگانم جوشان  شدند و به  خشکی کویر دلم  خشکید ...

نمیدونم , تو چطور تونستی منو تو این همه وحشت و ظلمت  رها کنی ؟؟؟

مگه تو نبودی که  میگفتی :

تو آسمون  پر ستاره ، بین اونهمه  ستاره ، ستاره من تویی؟

تو دنیا شاید هزاران خورشید باشه ، اما خورشید زندگی من   ، طلوع  من  ، فقط تویی؟؟

اگه  یه  روز از زندگیم  بری بیرون  ، سر به  بیابون نیستی ، جاده های خیال ، کوچه های  بن  بست  میزارم ؟؟؟

عاشق ترین  مرد زمینی ، پیش من  کم میاره  ، خسرو کیه  ؟ فرهاد چی کار کرد ، باید بیان  غصه عشق منو تورو بنویسند ؟؟؟؟

تو بتی  و من بت پرستم  و تو زیبا ترین بتی هستی که  قابل پرستشه ؟ میدونی من و تو باهم  میریم جهنم ؟(وحشت تو نگاه من موج  زد از این حرفت !!!) اره میریم جهنم : تو به خاطر اینکه  بت شدی و من به  خاطر اینکه  بت پرست شدم ؟ آن روز چه  لبخندی زدم وافسوس نمیدانستم در پس این خنده  ، تلخی ایست که  مرگ در برابر آن هزاران بار شیرین تر است  .....

لحظه آخر با هم بودنمان ، تو چشمای من خیره  شدی و با تمام وجودت گفتی :

من اینها رو میگفتم ولی باور نداشتم ............... و اونجا بود که من فهمیدم ......... فهمیدم که  تو فقط می گفتی ؟!

و اونجا بود که من ....

عـــشــق و ازدواج

 

شاگردی از استادش پرسید:عشق چیست؟

استاد درجواب گفت:به گندم زاربرو وپرخوشه ترین شاخه رابیاور

اما درهنگام عبور ازگندم زار،به یاد داشته باش که نمی توانی

به عقب برگردی تاخوشه ای بچینی.شاگردبه گندم زار رفت و

پس ازمدتی طولانی برگشت.استاد پرسید:چه آوردی؟و شاگرد

باحسرت جواب داد:هیچ!هرچه جلوتر می رفتم،خوشه های پر

پشت ترمی دیدم و به امید پر پشت ترین ،تا انتهای گندم زار

رفتم.استاد گفت:عشق یعنی همین.

شاگردپرسید:پس ازدواج چیست؟استاد به سخن آمدکه:به

جنگل برو و بلندترین درخت دنیارا بیاوراما به یاد داشته باش که

باز هم نمی توانی به عقب برگردی.شاگرد رفت و پس از مدتی

کوتاهی بادرختی برگشت.استاد پرسیدکه شاگرد را چه شد و

او درجواب گفت:به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم

انتخاب کردم.ترسیدم که اگر جلوتر بروم باز هم دست خالی

برگردم.استاد باز گفت:ازدواج هم یعنی همین

 

بهترین لحظه عشق

 

پیش آن سلسله مو ، مشت ما واشده بود
وسط این همه کوه ، تیشه رسوا شده بود


همه در ساحل عشق تشنه می رقصیدند
روح من روز عطش ، مثل دریا شده بود

باز غوغا شده بود باز غوغا شده بود
 بهترین لحظه عشق با تو پیدا شده بود

گرچه ای دف زن مست  شیشه ی باده شکست
یک بغل مستی و نور قسمت ما شده بود

دیدمت زین همه شب  در شب کشتن خویش
آنقدر می زده بود تا اهورا شده بود

رفته بودم به برش پیرهن پاره کنم
 یوسف از فرط جنون چون زلیخا شده بود

 

 

ودیگر اثر چلچله ای نیست......

 
گفتی که منو دوست نداری هیچ گله ای نیست
 
بین منو وعشق تو ولی فاصله ای نیست
 
گفتم که کمی صبر کن وگوش به من کن
 
گفتی که کمی فکر خودم باشم وآنوقت
 
جز عشق تو در خاطر من مشغله ای نیست
 
رفتی تو خدا پشت وپناهت به سلامت
 
بگذار بسوزد دل من مسئله ای نیست
 
امروز چرا می کنی ام خواهش وزاری
 
امروز که از عشق تو دردل اثری نیست
 
حالا تو برو فکر خودت باش که از تو
 
در قلب بسته ی من خاطره ای نیست
 
آری آری تو برو دست خدا پشت وپناهت
 
بگذار بسوزد دل تو مسئله ای نیست
 
هرگز نگویم که تو را دوست ندارم
 
اینجا دگرت جای فغان وگله ای نیست
 
پرواز عجب عادت خوبیست که داری
 
ولی حیف تو رفتی ودیگر اثر چلچله ای نیست......