تو که نازنده بالا دلربایی
تو که بیسرمه چشمون، سرمهسایی
تو که مشکین دوگیسو در قفایی
به ما گویی که سرگردون چرایی
سیه بختم که بختم واژگون بی
سیه روزم که روزم تیرهگون بی
شدم محنت کش کوی محبت
ز دست دل که یارب غرق خون بی
بمیرم تا تو چشم تر نبینی
شرار آه پر آذر نبینی
چنان از آتش عشقت بسوزم
که از ما رنگ خاکستر نبینی
ز عشقت سوختم ای جان کجایی
بماندم بی سر و سامان کجایی
نه جانی و نه غیر از جان چه چیزی
نه در جان، نه برون از جان کجایی
دلم دردی که دارد با که گوید
گنه خود کرده، تاوان از که جوید
دریغا نیست همدرد موافق
که بر بخت بدم خوش خوش بروید
گل وصلت فراموشم نکرده
وگرنه خار از سر گورم بروید