جلسه محاکمه عشق بود و عقل که قاضی این جلسه بود عشق رو
محکوم به تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی فراموشی کرد.
قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با اومخالف بودند .
قلب شروع کرد به طرفداری از عشق :
آهای چشم
مگر تو نبودی که هرروز آرزوی دیدن او را داشتی؟
ای گوش
مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی؟
و شما پاها
که همیشه آماده رفتم به سویش بودید
حالا چرا اینچنین بااو مخالفید؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراضجلسه را ترک کردند .
تنها عقل و قلب در جلسه ماندند.
عقلگفت: دیدی ای قلب؟ همه از عشق بیزارنند:
ولی من متحیرم باوجودی که عشق از همه بیشتر تو را آزرده
چرا هنوز از اوحمایت می کنی ؟
قلب نالید و گفت: من بدون عشق دیگرنخواهم بود
وتنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه عمل قبل راتکرار می کند
و فقط می توانم با عشق یک قلب واقعی باشم .
پس من همیشه از عشق حمایت می کنم
