کاش من هم شاعری بودم
که سخن می گفتم با آب
با کاشی، با ماهیها
که غم دل می گفتم با غربت درخت
با کلاغ تشنه
با زن همسایه
اگر می توانستم صدای موسیقی آب را بهفمم
غم می رفت، با چمدانش
راهی نداشت
راهی نبود برای بازگشت.
او رفت، تسلای دلم.
همراه ترین دوست، غمخوارترین یار
نزدیک ترین مونس
بدنبالش می گردم.
اما دیگر نمی یابمش، از دست رفت، فنا شد
حال من مانده ام بی غم
و به دنبال غم