باز آمدی
چون دخیلی سبز
که به رفتار سرد باد
بسته بودم
وقتی که آمدی
چای آماده بود
و زمان در شیشه های رنگارنگ
با درنگی سرخ
آبی می نمود.
خواستم این را بگویم. من کارم با این کلمهها راه نمیافتد. خنده را بلند، بغض را با لرزش و
دوستت دارم را میان لبهای تو دوست دارم. با صدای تو
الهی! راز دل گفتن دشوار است و نگفتن دشوارتر...
درخت خشکیده را سنگ باران میکنی
بی آنکه بدانی پاییز را خزانی نیست.