من با شانه هایی به وسعت یک دشت
تمامی درد بشر را میفهمم
چرا که به سهم خویش،
از آن توشه بر گرفته ام.
*
آدمی یکی کودک است
پا گیرد تا،
بگریزد
از خیال بگریزد
از نیمه ی خویش.
آدمی یکی کودک است
با لبهایی که واژه ی عشق بر آن
میشکوفد آبشار نرم را در زمین شرم.
آه...
آدمی معصوم است.
و مردگانش
پشت دروازه های بهشت
منتظرند.
آدمی،
سخت معصوم است.
*
شانه هایم را میخراشد تنه های خشن خلقان که چون من
جز از ماندنشان بیم نیست
دیوانگان آزادند
و بیچارگان نیز.
و آنک موج دیوانگی ست که پنجره ها را در گریز بیچارگی
میگشاید
یا نمیگشاید.
اینک خلقان!
یکیشان حتی،
خالی از وحشت ماندن ز راه،
در نیم نیست.
*
آدمی یکیست
یکی رها کز بند گریزان است
چرا که زندانی نیست،
چرا که زندانبانی نیست.
*
آدمی یکیست،
یکی رها کز بند گریزان است
چرا که زندانی نیست
چرا که زندانبانی نیست
چرا که
حتی جرمی نیست.
---