باتو نفس کشیدن رو دوست دارم.
همیشه باتو بودن و دوست دارم.
دستت پرپرواز من دوباره پر گشودن و دوست دارم
بسه دیگه مردم از این بی کسی این همه تنهایی و دلواپسی
دل واسه دیدار تو پرمیزنه کاشکی بدونی که ندارم کسی
درعمق چشمان تو چه می گذرد,
توکه روحی به وسعت دریا داری
توکه در دوردستها هم مرا ازدعای خیرت بی نصیب نمیگذاری
توکه درکنارت معنای زندگی را فهمیدم.
بایاد تو عاشق بودن راچشیدم. باتوعاشق بودن را تجربه کردم, پیشانی به خاک وفای تو ساییدم وباتو خوشبختی را احساس کردم
--------------------------------------------------------------------------------
دستهایت تکیه گاهم بود
و نیست عشق تو پشت و پناهم بود و نیست حیف!
آن وقتی که عاشق شد دلم چیز سبزی در نگاهم بود
و نیست عشق این سرمایه بازار دل آب این روی سیاهم بود و نیست یاد ان ایام مشتاقی بخیر عاشقی تنها گناهم بود
و نیست .........
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری ست
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از ایوان به باغ می نگری
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرد
تمام گنجشکان
که در نبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
تو را به نام صدا می کنند
هنوز نقش تو را از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت ها
لب حوض
درون اینه ی پاک آب می نگرد
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده ست
طنین شعر نگاه تو در ترانه ی من
تو نیستی که ببینی چگونه می گردد
نسیم روح تو در باغ بی جوانه ی من
چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید
به روح لوح سپهر
تو را چنان که دلم خواسته ست ساخته ام
چه نیمه شبها-وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم زدنی
میان آن همه صورت تو را شناخته ام
به خواب می ماند
تنها به خواب می ماند
چراغ اینه دیوار بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می گویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب می شنوم
تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه درین خانه است
غبار سربی اندوه بال گستردهست
تو نیستی که ببینی دل رمیده ی من
به جز تو یاد همه چیز را رها کرده ست
غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین
ستاره بیمارست
دو چشم خسته ی من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار ست
تو نیستی که ببینی
وقتی در آغوشم بودی
| |
خروس می خواند
زمان می راند
کسی نیست در این دیار هجی کند خواب را !
واژه هایم غرق در ابهامند
واوراق سفید غرق در سیاهی کلمات
کسی نیست روشن کند چراغ را !
خروس می خواند
وجغد می داند
صبح در راه است وباید رفت
باید به انزوای لانه ی تاریک عادت کرد
در لابه لای شاخه های جنگل اندوه
در طول این روز به ظاهر روشن وتابان
باید سیاهی شب را عبادت کرد .
خروس می خواند
شبگرد می ماند
در انتهای کوچه ی بن بست .
صبح را معنا نکرده هیچکس زین رو
حیران وسرگردان وگریان است .
جز سردی وتاریکی شب ها
جز سایه های ساکت و خاموش
چیزی دگر در خاطراتش نیست
معنای نورو شعله های آتش خورشید
در ذهن او هم معنی مرگ است ..
بدان تقدیر من این است
که غم هرشب به بالین است
ندارم شکوه از این درد
که تنها چاره تمکین است
به بادم داد جنون عشق
که این یک رسم دیرین است
چو قلبش قبله گاهم شد
نگو بی دین و آیین است
مکن توبیخ چشمم را
گناه از قلب مسکین است
دگر من خوب می فهمم
نگاهش را که سنگین است
منم یک مرغ پر بسته
واو جویای شاهین است
اگر چه چشم من پر اشک
وروحم باز غمگین است
به هر جا هست خوش باشد
برای من مهم این است
برای من مهم این است ...