استادی بزرگ - پروفسور حسابی


 پروفسور حسابی را با خدماتش می شناسیم، با افتخارات بین المللی که درسایه تلاش برای کشور به ارمغان آورد؛ با نظراتی بدیع در فیزیک که حتی نابعه قرن آلبرت اینشتین را نیز به تحسین واداشت. اما سال ها قبل تر از کسب همه این افتخارات و ارائه آن همه خدمات، محمود حسابی روزهای سختی را گذرانده بود، روزهایی شگفت که جز با توکل به خدا و همت والای دو کودک و یک مادر دلسوز عبور از آن ها مقدور نبود. مطلبی که پیش رو دارید مروری است بر روزهای کودکی مرد نخستین بسیاری از علوم کشور به نقل از کتاب «مرد نخستین».

چهارم اسفند ۱۲۸۱ هجری- شمسی بود. هوا رو به گرمی می رفت و بوی بهار می آمد. هر کسی از حوالی بازارچه قوام الدوله می گذشت، با خوردن شیرینی  که خانواده حسابی پخش می کردند، شیرین کام می شد. خداوند برای دومین بار به خانواده حسابی پسری داده بود، که نام محمود بر او نهاده بودند. پدر و مادر محمود از خانواده های برجسته و سرشناس بودند که در چهارراه معزالسلطان تهران زندگی می کردند، یعنی در محله ای که پدربزرگ خانواده آن را آباد کرده بود. چند روزی بیشتر از تولد محمود نگذشته بود که دایی گوهرشاد خانممادر محمود متوجه هوش و استعداد ذاتی او شد و به پدر و مادرش گفت: «این بچه دانشمند بزرگی خواهد شد. هرکس از ما زنده بماند، آن روز را خواهد دید». مادر نیز چنین اعتقادی داشت، اما باید زمان می گذشت تا درستی این حرف، بر همگان ثابت شود. پدر محمود- عباس حسابی، ملقب به معزالسلطنه- نیز به زودی متوجه هوش سرشار فرزندش شد: هنوز چند ماهی از تولد محمود نگذشته بود که یکی دوبار وقتی پا به دالان خانه گذاشتم، گوهرشاد خانم به استقبالم آمدو گفت:«محمود مرا متوجه آمدن شما کرد» گفتم: «چه طور؟» گفت: «صدای پای شما را تشخیص داد و کلمه ای مثل بابایی را تکرار کرد». من لبخند زدم و این حرف مادر را به حساب علاقه او به محمود گذاشتم. اما چیزی نگذشت که متوجه شدم مادر زیاد هم اغراق نمی کرده است. یک روز وقتی می خواستم وارد خانه شوم، باز هم گوهرشاد خانم به استقبالم آمد. گفت: «هنوز هم باور نمی کنی؟ پس برو خودت ببین!» لبخندی زدم و داخل راهرو شدم. با سروصدا راه می رفتم تا عکس العمل محمود را ببینم. هنوز نیمی از راهرو را طی نکرده بودم که یک دفعه صدای ذوق زده محمود را شنیدم: «بابایی!» صدای پایم را شنیده بود و فریاد کوچکی زده بود که زیاد هم واضح نبود. محمود چهار ساله بود و محمدبرادرش پنج ساله که پدربزرگشان آقای علی  حسابی(ملقب به حاج یمین الملک یا معزالسلطان که مدتی کنسول ایران در روسیه و بعد در بغداد بود) ماموریت جدید خود یعنی سرکنسولی ایران در شامات (سوریه، لبنان و اردن) را به پسرش معزالسلطنه سپرد. بدین ترتیب معزالسلطنه سفیر کبیر ایران در دولت عثمانی شد و موظف شد به سرعت خودش را به بغداد برساند. سفر ناگهانی خانواده به بغداد، همه برنامه های زندگی شان را تغییر داد. باید با اسب و قاطر و گاری سفر می کردند و به سختی خودشان را به پایتخت عثمانی می رساندند و چون هر روز ده یازده کیلومتر بیشتر پیش نمی رفتند، سفر خسته کننده شان حدود یک سال طول کشید. خانواده حسابی یک سال هم در بغداد ماندند و بعد عازم شامات، محل اصلی ماموریت پدر محمود شدند و در بیروت سکونت گزیدند. سال اول، سال خوبی بود و بچه ها در کنار پدر و مادر زندگی آرام و راحتی داشتند. به زودی پدر شروع به نامه نگاری کرد تا راهی پیدا کند و به ایران بازگردد و پست و مقام مهم تری بگیرد. این تلاش ها به زودی نتیجه داد و معزالسلطنه به گوهرشاد خانم گفت: کارمان درست شد. باید برگردیم، ولی بهتر است بچه ها را همین جا به دایه بسپاریم. این جا ماندن برایشان بهتر است.

-چرا؟ این جا به اروپا نزدیک تر است و امکانات تحصیلی خوبی هم دارد. می خواهم بچه ها با علوم روز آشنا شوند. اما مادر قانع نمی شد. نمی توانست بچه هایش را به امید یکی دو دایه رها کند و خودش برای زندگی بهتر به ایران بازگردد. پس پدر به تنهایی به ایران بازگشت و برای این که راه پیشرفت و ترقی و کسب مقامات بالاتر را هموار کند تصمیم به ازدواج مجدد گرفت. این وصلت او را به دربار قاجار نزدیک تر می کرد. البته همسر جدید برای فراهم کردن زمینه این نزدیکی، شرطی هم گذاشته بود، شرط او این بود که پدر محمود خرجی خانواده اش را قطع و آن ها را از منزل سفارتی بیرون کند. معزالسلطنه، سرانجام به این پیشنهاد تن داد و با این تصمیم وحشتناک او محمود و برادر و مادرش در فقر و تنگ دستی فرو رفتند؛ اما گوهرشاد که مادری فداکار و متدین و باهمت بود، تصمیم گرفت، به رغم همه سختی ها، به هر ترتیبی که شده، بچه هایش را بزرگ و به بهترین شکلی تربیت کند و چنین بود که محمود در دامان این مادر فاضله، قرآن کریم و دیوان حافظ را خواند و از بر کرد. بعد بخشی از گلستان و بوستان سعدی را حفظ کرد و سپس منشأت قائم مقام و مثنوی معنوی مولانا و شاهنامه فردوسی را آموخت به گونه ای که قبل از ورود به مدرسه، بسیاری از درس هایی را که باید در مدرسه می آموخت، از مادر خود آموخته بود.